نی! گپ از گپ تیر اس!
آن لحظه را تا حال خوب بخاطر دارم. لحظهٔ که ما هردوآرام – آرام از عقب کلکین اتاق به چمن سبزی که آنسوی کلکین بود نگاه میکردیم و از دیدن رنگ زمردین چمن در اواخر ماه دلو مات و مبهوت مانده بودیم. کبل های چمن همه به یک قد سرزده بودند و شعاع آفتاب رنگ هر سبزه را سبزتر از آنچه بود، جلوه میداد. بته هایی که رنگ شان نسبتاً سبزتر از چمن بود آهسته آهسته بطرف راست و چپ میشوریدند و خبر اینرا که این روز روشن آفتابی شمال سرد زمستانی را باخود دارد میرسانیدند.
ناگهان صدای زنگ تیلیفون بلند شد و آرامش آن لحظه را بهم زد. او تیلیفون اشرا جواب داد و من بیرون برامدم تا درختان سبز اطراف چمن را که با سلیقهٔ خاصی در فاصله های مناسب از همدیگر غرس شده بودند و نمای ظاهری هر کدام شان ازینکه توسط یک باغبان خوب پرستاری میشوند سخن میگفت، از نزدیک ببینم. نمای بیرون به مراتب زیباتر نسبت به دیدن آن از آنسوی کلکین بود. هوا نه سرد بود و نه گرم. نسیم ملایم میوزید و برگهای درختان را آرام – آرام میرقصاند. من در ذهنم طول و عرض چمن را اندازه میکردم. چمن خورد بود. شاید ۰۱در۰۲ متر ویا شاید هم کمکی کلان تر.
من با خود مصروف اندازه گیری چمن بودم که دفعتاً متوجه شدم که او هنوز هم در داخل خانه ست. من به عجله داخل خانه شدم تا بپرسم که کی زنگ زده بود و چه میگفت. دیدم که او هنوز هم تیلیفون اشرا به گوش دارد، و به علامه تأثر سر میشوراند و با صدای چق – چق به تائید از صحبت های طرف مقابل ابراز تأثر میکند.
رنگ پریده اش، تأثر عمیق در چهره اش و صدای آرام و غمگین اش از خبر بد پیام میداد و من صبر کرده نمیتوانستم تا بپرسم: که چه شده؟ خیریت اس؟ صحبت پایان یافت! نگاه اش به زمین دوخته شده بود. من با وارخطایی تمام از او پرسیدم:
چی شده؟
وی بعد از مکثی که شاید دو سه نفس بیش نبوده باشد ولی برای من به طی سالها میماند، پاسخ داد.
…. جان مریض است.
چه مریضی؟
مریضی خراب!
تداوی داره؟
نی! گپ از گپ تیر اس … و با یک آه عمیق و صدای چق – چق نگاه اشرا دوباره به زمین دوخت.
چرا او؟ چرا اینوقت؟ چرا گذاشتند که گپ از گپ تیر شود و صدها سوال بی جواب یکی پی دیگر در ذهنم خطور کردند. جملهٔ “نی! گپ از گپ تیر اس” تمام امیدهای مرا برای کمک و یاری رسانیدن ازمن گرفت. همانگونه که چند لحظه قبل محو دیدن زیبایی چمن سبزو برگهای رقصان درختان بودم دفعتاً غرق در اندوه عمیق ودرگیر بازار مزدحم سوالات گشتم. دیگر بخاطر ندارم که چگونه از آنجا خدا حافظی کردیم و خود را بخانه رسانیدیم. اینرا هردو خوب میدانستیم که جملهٔ گپ از گپ تیر اس … چه معنا دارد، ولی باز هم آرام نگرفتیم و قرار به آن شد تا به دیدار او برویم و از نزدیک جویای احوال شویم.
رفتیم ولی تا حال باور نمیکنم که این آخرین دیدار ما با دوستی بوده باشد که وی را سالهای طولانی میشناختیم٫ میدیدیم و میشنیدیم.
از آنروز روزهای زیادی نگذشته بود که به گفته مردم قدیم شتر سفید پشت دروازه اش نشست و خبر بازگشت او را برایش رسانید. همان شتری که روزی و یا شاید هم شامی پشت دروازهٔ هر کدام ما بنشیند و خبر پایان سفر ما را برای ما بیاورد. همان خبری که همه میدانیم و همه نمیخواهم بدانیم. و آنگاه چه؟
هیچ!
جزسپردن امانت خدا بخدا! جز پذیرفتن اینکه عمر چه کوتاه ست و انسان چه موجود نامرادی. جز پذیرفتن اینکه ما از خاک آمده ایم و بخاک میرویم دیگر هیچ!
… آهسته – آهسته وقت آن رسید. وقت سپردن امانت خدا به خاک. من گنگ و مبهوت ایستاده بودم و به چهار طرفم نگاه میکردم و به آنانیکه در اطراف من زیر خاک خفته بودند، می اندیشیدم. به هر کدام شان! به خود شان و به آرزوهایی که با خود بخاک برده اند! به عزیزان شان که عزیزترین خود را از دست داده اند! به عمق تلخی و آهسته گی لحظات سپردن امانت شان به سینهٔ گرسنهٔ خاک! خاکی که هیچگاهی بس نمیگوید و هیچگاهی سیر نمیشود. من غرق در افکار خود بودم که شدت وزیدن باد سریع تر میشد و با چادر سیاه من سر جنگیدن میگرفت. من بارها چادر نازک سیاه امرا بدور سرم جمع و جور کردم تا آنرا باد با خود نبرد. ولی من در جنگ با باد باختم و چادرم مثل گدی پران های بریده شدهٔ آزادی بی وزن و سبک بر شانه های خسته ام لمید. من آنچنان در خودغرق بودم که جز صدای وسوسه های خود هیچ صدایی را نمیشنیدم.
صدا شف – شف پاهای مردم که بطرف زمینی که برای بلعیدن امانت خدا دهان گشوده بود مرا از خود بیرون کرد. من هم به همراهی همه حرکت کردم ولی نخواستم زیاد پیش بروم. این اولین بار بود که مراسم تدفین را از نزدیک میدیدم. سرتا پایمرا حس بیگانه گی فرا گرفته بود. هیاهیوی این حس هردم مرا بیشتر از پیش از خود بیگانه میساخت. وقتی قدم میبرداشتم فکر میکردم که یک آدم دیگر درمن قدم میبردارد و من بلند و پائین کردن پاهایشرا یکی پی دیگر در خود احساس میکردم. دفعتاً صدایی که به بیگانه مینمود مرا بیدار ساخت. صدایی که تا حال هیچوقت نشنیده بودم. صدای یک مرد، یک مرد بیگانه. وقتی سرم را بالا کردم، دیدم که مردی با قد میانه، جلد گندمی سوخته و امامهٔ خاکی رنگ بر تن برای ادای مراسم جنازه آمده است.
این مرد که به گفتهٔ دیگران امام مسجد بود با صدای بلند همه را به نزدیک شدن و حلقه زدن دور زمین حفر شده دعوت کرد و صحبت خود را اینگونه آغاز نمود.
خواهران و برادران! من فکر میکنم که هیچ ضرورت به صحبت نیست زیرا شما همه چیز را به چشم خود میبینید ولی این سنت پیامبر (ص) است که در مراسم تدفین باید صحبت شود…. بعد از یک مکث به صحبت اش ادامه داد.
خواهران و برادران!
مرگ بزرگترین حقیقت زنده گیست. چه عیسوی، چه یهود، چه مسلمان، چه هندو، چه با عقیده و چه بی عقیده، چه آنانیکه به خدا باوردارند و یا آنانیکه به خدا باور ندارند همه و همه به مرگ باور دارند و اینرا هم خوب میدانند که بعد از مرگ ما هیچ چیز جز اعمال خود را با خود برده نمیتوانیم هیچ چیز، نه موتر، نه خانه و نه پول! و نه هم عزیزان ما میتوانند ما را درین سفر همراهی کنند….
صحبت های وی ادامه داشت که من در یک بغل ام احساس گِرَنگی کردم. متوجه شدم که یکی از بازمانده گان متوفی در حال از خود رفتن است و آهسته – آهسته بمن تکیه میکند. من محکم اش گرفتم و کمک اش کردم تا به چوکی قاتی که نزدیکم بود، بنشیند. ولی وی هنوز هم به یکطرف لغزیده میرفت. من نمیدانستم که چی کنم و چگونه کمک اش کنم. با نگاه وارخطا به دو سه زنی که در چند قدمی ام ایستاده بودند و به صحبت های امام گوش میدادند صدا زدم که: ضعف کده … چی کنم؟
یکی از زنان که دستکول اشرا به شانه انداخته و با دستش محکم گرفته بود پاسخ داد: پیش مه اَو اس! اَو بتم! من بدون اینکه به او پاسخی بدهم، دستم را برای گرفتن بوتل آب دراز کردم و با وارخطایی بوتل آب را گرفتم. با آنکه شمال با چادرسیاهم مستانه مشغول بازی و خاکباد به چشمانم متاخت سر بوتل آب را باز کردم و چند قرت آب برایش دادم. حال وی خوب نبود و توانست که صرف دو- سه قُرت آب بنوشد. متباقی آب را من به کف دستم ریختم و سر و صورت اشرا با آب سرد تر کردم تا بیدار شود. دستان تر و سرد من بیدارش ساخت!
در همین وقت تأکید امام را به اینکه همه باید صحبت ها را بشنوند و از آن بیاموزند شنیدم و با قدم های وزمین خود را به جائیکه نمیخواستم باشم نزدیکتر ساختم. دیدم که مراسم تدفین آغاز شده است و مردم به کمک هم امانت را بخاک میسپارند. من یکبار دیگر غرق همان وسوسه های لحظات قبل شدم. اطرافیانم را میدیدم و میشنیدم و هم نمیدیدم و نمیشنیدم. من گم بودم دربودن و نبودن! در دیدن و ندیدن! در شنیدن و نشنیدن! که ناگهان صدایی مرا دوباره بخود آورد. صدای یک زن … صدای همان زن … همان زنی که چند لحظه قبل بوتل پلاستکی آبش را برایم داده بود. او چیزی میگفت ولی من یا نمیشنیدم و یا هم نمیفهمیدم که چه میخواهد بګوید. یکی دو بار پرسیدم که: چه شده؟ چی کنم؟
بعد ازینکه وی سوال اشرا دو سه بار تکرار کرد و کوشش کرد که در آن بیروبار در طرف چپ و یا راستم خود را جا کند متوجه شدم که وی بوتل آب اشرا میخواهد. من دیگر نه آبی را بخاطرنداشتم و نه هم بوتلی را.
ذهناً برگشتم و قدم هایمرا تعقیب کردم … تا بیادم بیاید که بوتل آب را چه کرده ام. وی مکرراً میپرسید که بوتل اَو مره چی کدی؟ بته بوتل اَو مه! یادم آمد که من بعد از استفاده از آب، سر بوتل آب را محکم کرده و بدستش دادم ولی وی همواره میگفت که نی! ندادی!
گفتم: دادم!
گفت: نی! ندادی!
من نگاهی به سایه بانی که در فاصلهٔ نه چندان دور بود انداختم. آنجاییکه فامیل متوفی برای ختم مراسم جنازه بوتل های آب سرد و حلوا آماده کرده بودند. خواستم بروم و بوتل آبی برایش بیاورم، ولی یادم آمد که من بوتل آب را برایش دادم ووی آنرا در دستکول خود گذاشت. برایش گفتم که شما بوتل آبرا در دستکول تان گذاشتید.
وی با وارخطایی عجیبی زنجیردستکول اشرا باز کرد و دو دسته دستان اشرا داخل دستکول نمود. درین عجله و سراسیمه گی من میدیدم که چگونه اوراق قرآنی که در دستکول اش بود در لای انگشتان او ورق ورق میشوند. بعد ازینکه اوراق مبارک قرآن در جستجو بوتل پلاستیکی آب چندین بار سر و زیر شدند دستش به بوتل آبش خورد و برایم گفت: آه! یافتم!
… و من با شنیدن کلمهٔ یافتم و با کشیدن یک نفس عمیق راحت شدم و دوباره راهی دنیای افکار خود شدم.همان دنیایی که در آن گفته های امام مثل عقاب های آزاد و بلند پرواز میپریدند و هر یک با نزدیک شدن به من پیام میدادند که این عمر کوتاه ست، گذراست، هیچ ارزش ندارد، ما همه رفتنی هستیم و با خود هیچ چیز را بردنی نیستم حتی یک بوتل آب را!
صدای امام در ذهنم مکرراً تکرار میشد که میگفت: با هم مهربان باشید، همدیگر را احترام کنید، از بیهوده گی ها بگذرید از حق پیروی و از باطل دوری کنید و به خاطر داشته باشید که یگانه چیزی را که با خود میبرید همانا اعمال نیک تان است و بس!!!