بین ا ِشراق شر ق و غربت غرب
دکتور زمان ستانیزی
استاد الهیات وعرفان در پوهنتون تحصیلات عالی پسِفیکا، ایالات متحده آمریکا
در آئینهٔ تاریخ باید به دیدهٔ دراک عبرت چنان نگریست، که رسالت فردای ما در آن منعکس شود. رسالت الهامئ که در پرتو آن وخامت وضع جهان امروز را میتوان تخمین کرد و فرداهای بهتر را پیش بینی نمود.
اشراق و غربت یعنی چه؟
زمانی از شرح شروق و غروب در تقابل سخن به میان میآید شروق را در نورانیت و غروب را در تاریکی تعریف میکنند. شروق یا طلوع آفتاب روشنی میآورد و به نحوی به جهان هستی میبخشد. اشراق بُعد معنوئ شروق است به مفهوم روشندلی، روشن نگری، و روشنفکری که به طور نمادی از روشنئ عالم معنی ریشه میگیرد. غربت در لغت به معنئ غروب و اضمحلال است. آنچه افول میکند و نابود میشود. چنانکه روشنئ آفتاب در غروب از بین میرود و جهان در ظلمت و تاریکی فرو میرود.
ولی نمیتوان مردم دنیا را در سمت و سوی طبیعت به جبر جغرافیه محکوم ساخت. اشراق شرق را نباید لزوماً به شرقی ها یا جوامع به نام مسلمان نسبت داد چون بسیاری از آنها از اوج اشراق تمدن «اسلامی» فاصله گرفته اند و برخی از آنها در فکر برگشت به دورهٔ جاهلیت قبل از اسلام به سلفیت یعنی عقبگرایی رو آورده اند.
غربت غرب را همچنان نمیتوان از روی پیشرفت تکنالوژی و زرق و برق تمدنی غربی لزوماً به جهان غرب منحصراً متعلق دانست. پیشرفتهای خارق العادهٔ علمی در جهان غرب بدون شک شایسته گی، ستایش، لیاقت و برازندگئ تمدن غرب را در رفاه و آسایش بشریت تمثیل میکند، ولی خصلتهای ادوار غربت پیشین در سطح تحت الشعورئ جهان غرب همچنان مشهود اند.
برای فهم بهتر مطلب ناگزیر از جغرافیه به تاریخ برگردیم. در فرهنگ یونان باستان یا درکل در طرز دید اروپایی گزینش از پدیده ها و دیدگاه ها رویهمرفته در تقابل بر محوریت کلمهٔ «یا» استوار است، مثلاً یا این، یا آن، یا سیاه یا سفید. در زبان انگلیسی اصطلاح این طرز فکر را either/or نامیده اند. این روش را میتوان جبر در انتخاب خواند، زیرا انتخاب یک گزینه به منتفی شدن گزینهٔ دگر دلالت میکند. یعنی خوبیهای گزینهٔ اول در انحصار پذیرفته میشوند و آنچه در گزینه های دوم و سوم، ولو پسندیده هم باشند، نامطلوب پنداشته میشوند. همین منتفی ساختن نقصان و غربت غرب است.
در مقابل طرزدید فرهنگ شرق در جوامع اسلامی بر محور کلمهٔ «هم» استوار است، یعنی هم این و هم آن، گویا اینکه بین سیاه و سفید رنگ خاکستری هم است. اصطلاح انگلیسئ این طرز دید را both/and خوانده اند. این روش را میتوان طرز دید فراگیر خواند، که در اصطلاحات همدلی، همفکری، همرنگی، هم آهنگی، هم وطنی… منعکس شده است. در دیدگاهٔ هم-محوری انتخاب دومی و سومی را میتوان بر انتخاب اول افزود و از خوبیهای هر دو یا هرچند گزینه همزمان استفاده کرد.
میراثهای فرهنگی
در تاریخ فرهنگ و مدنیت یونان باستان اندیشه ورزی بر سه اصل استوار بود: ناموس، تخیل، و منطق. اصطلاح «ناموس» که در جامعهٔ مردسالار ما معیار ارزشهای مردانگی پنداشته میشود، کلمه آرامی الاصل است، که از راه یونان احتمالاً در عصر یونان باختری به سرزمین و فرهنگ ما راه یافته است. در تاریخ فرهنگ یونان باستان اصطلاح νόμος یا nómos یا ناموس مجموعهٔ قوانینی را میگفتند، که در آنها ارزشهای پذیرفته شدهٔ جامعه در سلوک و تعاملات مردم تنظیم و رعایت میشد. آنرا میتوان با رسم «پشتونوالی» پشتونها و «یاسا» مغلها مقایسه کرد.
برای شناخت حقیقت νόμος یا nómos یا ناموس دو نوع روش را تجویز میکردند: μῦθος یا mȳthos یا میتوس، که عمدتاً روش کاربرد خلاقیت و تخیل بود و در داستانهای اسطوره ای ریشه داشت و λόγος یا lógos یا لوگوس، که احتمالاً با کلمهٔ «لغت» همریشه است و روش تحلیل عقلانی و استدلال است، که عمل الهی، کلمه یا فرمان حاکم، و مفهوم قانون در یک نظام را تداعی میکرد.
به اساس ذهنیت «یا این یا آن» در فرهنگ یونان باستان روشهای تخیلی و عقلانی همیشه باهم در رقابت بودند. علی الرغم قدامت لوگوس یا عقلانیت، در اوایل تخیل و اسطوره نگری بر عقلانیت مسلط گشت و بنیاد داستانهای اعتقادی یونانیان را پایه گذاری کرد. پدیده های چون عالم هستی و پیدایش خلقت در داستانها وحکایات زواش، آتینا، هیرا و خدایان دگر کوه المپس توجیه میشدند. در هزارهٔ اول قبل از تقویم مشترک عقلانیت و منطق بر اسطوره نگری غالب شد و سقراط و افلاطون و ارستو مقام بلندتر از خدایان چون زاوش، اپولو و آتینا را احراز کردند.
با رسمیت یافتن مسیحیت در یونان اسطوره های مسیحی جای اسطوره های یونانی را گرفت و اسطوره نگری یکبار دگر بر منطق وعقلانیت تفوق پیدا کرد. ادغام دین با دولت و انحصار دینگرایی اروپا را به سوی عصر ظلمت یا The Dark Ages سوق داد. در آغاز انقلاب صنعتی وقایع یکبار دگر به نفع منطق و عقلانیت چرخیدند و اسطوره گرایی همراه با اسطوره نگرئ مسیحیت کم اعتبار شد و در حاشیه قرار گرفت. اروپاییها میراث فرهنگی خود را خاصتاً در بخش سیاست و حکومتداری مستقیماً به عصر عقلانیت یونان باستان مرتبط ساختند. دولتهای دینگرایئ مسیحیت در اروپا به تدریج جای شان را به دموکراسئ سقراط و افلاطون و ارستو واگذار شدند و عصر تنویر اروپایی آغاز شد.
این مرور کوتاه به ادوار تاریخ فرهنگ و تمدن یونانی/اروپایی نشان میدهد، که اروپایان با استفادهٔ همزمان از روشهای تخیلی و عقلانی در دولتمندی قادر نیستند.
و اما در فرهنگ و تمدن جوامع اسلامی
پیام آور اسلام حضرت محمد (ص) جمهوریت مدینه را طوری بنیاد نهاد، که در آن دین و دولت نه در مقابله با همدگر قرار داشتند و نه با هم مدغم شده بودند. در میثاق مدینه مؤمن (پیرو محمد و قرآن) گبر، ترسا، و یهود همه یک امت و همه مسلمانان موّحد شناخته شدند. در نظام مدینهٔ منوره، خلاف رسم امروز، همهٔ موّحِدین را حسب کلمهٔ شهادت «لا إِلٰهَ إِلَّا الله» مسلمان خواندند و پیروان اعتقادئ محمد و قرآن را علاوه بر مسلمان بودن شان حسب کلمهٔ شهادت «مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله» مشخصاً مؤمنین خواندند. همین تفاوت میان مسلمانان در کل و مؤمنین در خصوص در قرآن به همین مفهوم به تکرار نازل شده است. مسلمانان (یعنی یهود، نصارا، مجوس/زردشتی، صابین، و مؤمنان) به صفت یک امت واحد یک دولت اشتراکی تشکیل دادند، که در آن حکومت شان مشترک، ولی رسوم دینی شان متفاوت بود.
بعدها عقلانیت مدینهٔ فاضلهٔ فارابی به وحیانیت مدینهٔ منورهٔ حضرت محمد افزود و پیام عقلانیت، نه تنها با پذیریش رسم دولتمندئ یونانیان بلکه بنابر اشارات متعدد آیات قرانی، در پهلوی پیام وحیانیت در دولتمندئ فراگیر«هم این و هم آن» جا گرفت و روش دولتمندئ یونان که صرف سلطهٔ «حاکم حکیم» افلاطونی را تجویز میکرد به سلطهٔ «رسولِ حاکمِ حکیم» یا the Prophet and Philosopher King گسترش داد. یعنی نه وحی عقلانیت را منتفی کرد و نه عکس آن. همین طرز دید فراگیر را ابن رشد در اندلس (اسپانیه) ترغیب کرد، که رهبران مسیحی و یهودی چون توماس اکواینس و ابن میمون از آن الهام گرفتند وعقلانیت دولتمندئ اروپایی را از انحصاردینگرایئ کلیسای مسیحیت بیرون آوردند. در نتیجهٔ این ابتکار رستاخیز یا رنسانس اروپا شگوفان گردید و مسیحیان اروپایی به تدریج در خردورزی به ترتیب به عصر کشفیات، اختراعات، انقلاب صنعتی، عصر تنویر و مدرنیتی راه یافتند و در نهایت تمدن اروپا جهانی شد.
در واقع هر قدر اروپاییها طرز دید فراگیر “هم این و هم آنِ” مسلمانان را شیوهٔ کار خود ساختند، به فلاح و صلاح راه یافتند. ولی متأسفانه در همین مدت زمان مسلمانان شیوهٔ کار مسیحیون قرون وسطی را اختیار کردند، و مانند اروپاییها در ظلمت از دولتمندئ عرفی آهسته – آهسته به دولتمندئ دینگرا رو آوردند تا آنکه در قرن بیست نظامهای مختلط دین و دولت را ایجاد کردند و دولتهای به نام “اسلامی” کاملاً در انحصار دین درآمدند. جمهوریها و امارات پاکستان، افغانستان و ایران امروزی نمونه های از انحصار قدرت سیاسئ دینگرا اند، که ناخودآگاه دینگرایئ مسیحیت قرون وسطی را زیر نام اسلام با شد ومد استبداد و اختناق سیاسئ مسیحیان تقلید میکنند. اینها آموزش هیچ علم را روا نمی دارند، جز آنچه خود “علم دین” می پندارند و نقلانیت اصول علم فقه هزار سال قبل را برای حل مشکلات امروزئ جوامع معاصر تجویز میکنند.
همانطور که در دورهٔ ظلمت استبداد مسیحیت در مدت قریب به هزار سال هیچ تحقیق و کشف و اختراع برای بهبود جامعه در اروپا صورت نگرفت، جوامع به نام اسلامی امروز هم در پائینترین ردیف اکتشافات و اختراعات و تحقیقات علمی قرار دارند و هیچ تولیدی به فرهنگ، علم و جامعهٔ جهانی عرضه نکرده اند. اینها فقط به ادای عبادات اصرار می ورزند، غافل از اینکه قبلهٔ شرق را در قبله نمای غرب جستجو میکنند و با همهٔ تسهیلات جهان غرب به ادای حج میپردازند. در افغانستان در بیخبری از تاریخ و فرهنگ خود رسم چادری پوشئ مسیحیت روم شرقی و نقاب پوشئ اشراف ساسانیان زردشتی را زنستیزانه به نام “ستر و حجاب اسلامی” بر زنان تحمیل میکنند. واقعاً غربت غرب نصیب مردم شرق گردیده و شروق شرق در غرب طلوع کرده است.
تاریخ گواهی میدهد، که ادغام دین با دولت چنانکه عالم مسیحیت را برای قرنها در تاریکی و ظلمت نگهداشت جوامع اسلامی را هم در ظلمت نگه خواهند داشت. جاهلیت اول را نبوت محمدی از بیخ و بن برکند، اما جاهلیت دوم به رسالت ما چشم امید دارد.
عالم هستی و عالم معنی
بعد از آنکه در یونان باستان عقل گرایی بر اسطوره گرایی چیره شد، یونانیها تثبیت و تحقیق علوم را از دیدگاه عقلانی به بخشهای طبیعی و ماورا الطبیعی یا فزیکی و میتافزیکی تقسیم بندی کردند.
عالم هستی در غرب همانا عالم طبیعی یا عالم اجسام یا عالم فزیکی است. چون از عالم ماورای طبیعی انکار کرده نمیتوانستند، آنرا صرف به همین نام عالم ورای حسی یا عالم ورای جسمی یا عالم میتافزیک نامیدند. همین بیگانگی با آن به انکار از وجود عالم معنی در ذهنیت فلسفئ غرب دلیل غربت غرب گردید. به این ترتیب هر پدیدهٔ که عقل محدود انسان به آن رسیدگی کرده نتوانست و توان انسان از فهم آن عاجز بود، در ذهنیت غرب موهوم، خیالی، ناموجود، و اسطوره ای پنداشته شد.
در نتیجه معیار هست و بود عالم هستی در انحصار توانمندئ محدود حسئ انسان تعریف شد و ادراک حسئ انسان معیار وجود هستی پنداشته شد. غربت غرب را میتوان در محدودیت های همین روش انسان-محوری تعریف کرد، اما انسان فاقد معنویت، روحانیت، و فاقد وجدان آگاه. انسانی که در غفلت از الوهیت اندرونی اش انکار میشود. همچنان به سبب نبود عالم معنی در فرهنگ یونان عقلانیت شان متکی به قوهٔ ادراک حواس ماند و شناخت شان از عالم هستی در محدودیت عالم حسی توجیه و تعریف شد.
فرهنگ علم و سیاست اروپایی در طول تاریخ همین روش و روند را دنبال کرد: الهیات را از فلسفه به دور انداختند، روحیات و روحانیت “به معنای درست آن” نادیده گرفته شد، بعدها خداوند را در جسمانیت حضرت عیسی توصیف کردند و آنرا در انحصار دیانت تحمیل کردند تا آنکه اعتراض تجدد گرایی و اصلاحات “پروتستانت” سلطهٔ استبداد دینی را برچید و دولت های کاملاً دینی جای خود را به دولت های سکولار و عرفی واگذاشت.
در مقابل این روش انسان-محوری تمدن اسلام خدا-محوری را در عالم معنویت و عقلانیت مطرح کرد و الوهیت انسان درعرصه وحیانی و عقلانی آن جا گرفت. برای اینکه دانش بشریت قربانی پله بینی های تعصبات نشود و با علم مخاصمت و فرقه گرایی صورت نگیرد، بر فحوای “ٱلَّذِى عَلَّمَ بِٱلْقَلَمِ * عَلَّمَ ٱلْإِنسَـٰنَ مَا لَمْ يَعْلَمْ * ” کسب علم منحصر به “علم دین” نماند و از مدرسه به جامعه (پوهنتون) ارتقا یافت، که بعد ها اروپایان هم به تقلید از مسلمانان تعلیمات Seminary را به University گسترش دادند. دانشمندانی چون فارابی، ابن سینا، ابن رشد، غزالی، سهروردی و دیگران پدیدهٔ خداوند را در تقابل با اندیشه های ادیان دگر مطرح کردند. در نتیجه علوم عقلانی از دیدگاه فراگیر“هم این و هم آن” مطالعه گردید، مثلاً فلسفهٔ نیم جان مثبتهٔ یونان به حکمت اسلامی، از جمله فلسفهٔ اشراق تبدیل شد.
جهان شرق از افراط دینی رنج میبرد و جهان غرب از بی دینی. دین ممکن هم درد باشد و هم درمان به شرط آنکه راه رسیدن به خدا باشد نه وسیلهٔ رسیدن به قدرت.
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
غرب زدگی شرقیان
خدا پرستان معاصر ناخودآگاه دچار غرب زدگی شده اند. خدا را عوض آنکه اندرونی پندارند، حسی تعریف میکنند، و به آن چنان شخصیت میدهند، اسطوره های کتب آسمانی را به تقلید مسیحیون و کلمیون تاریخی میسازند، تا به آنها اعتبار علمی داده باشند. اینها با دیدگاه انسان-محوری در صدد اثبات خداوند هستند. بدیهی است، که اثبات خداوند صرف از راه عقلانیت ممکن نیست. اما این به عدم وجود خداوند دلالت نمیکند، بلکه محدودیت توانمندئ عقلانئ انسان را ثابت میسازد – انسان عاری از معنویت و خالی از روحانیت. انسانی که با حواس ناقص اش جرأت میکند، که خود را معیار هست و بود خداوند قرار دهد. انسان متناهئ که با عقل متناهی اش خداوند لایتناهی را در زمانمندئ وجود خود حذف میکند و به اصطلاح نیچه مردن خداوند را اعلان میکند.
منطق زمان خطی حکم میکند، که هر آنچه موجود است، زمانی وجود نداشت. با این استدلال ابدیت خداوند مورد سؤال قرار میگیرد. پس اقلاً از دیدگاه حکمت اسلامی، خداوند هست، ولی “موجود” نیست. اما ابدیت خداوند در تجلیات او بر جا میماند. سؤالی که باید مطرح شود اثبات وجود خداوند نیست، بلکه اثبات وجود خود است. به این مفهوم که انسان باید هست و بود خود را ثابت کند تا لیاقت و شایستگئ هست و بود خداوند را داشته باشد.
در بود و نبود من اندیشه گمان ها داشت
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من
ما کی هستیم؟
غرب خود را از ذهنیت زمین-مرکزی و از ذهنیت آفتاب- مرکزی خود آزاد ساخت، ولی با تمام پیشرفتهایش از ذهنیت انسان – مرکزی یا انسان مرکزپنداری آزاد نشده است. حسب ذهنیت جبر در اختیار “یا این یا آن” سلطهٔ انسان-مرکزی مطلق درغرب خداوند را در حاشیه قرار داده است. خدا -محوری برای شان هیچ مطرح نیست، چه رسد به اینکه خدا گزینهٔ باشد. این طرزدید تعجب آور نیست چون علم جهان غرب پیوسته قربانی ذهنیت خالی و عاری از خدا-مرکزی بوده است – خدا مرکزئ که میتوانست انسان را در معنویت اش بشناسد.
آنچه معنویت انسان را بیشتر صدمه میزند علم و تحقیق با ذهنیت غربت غرب است، مثلاً اینکه چارلز دراوین انسان را در “تحول جسمانی” اش صرفاً حیوانی تعریف میکند، کارل مارکس از دیدگاه اقتصادی روی غریزهٔ زیست و زنده ماندن جسمانئ انسان تمرکز میکند، یا زیگموند فروید، که کرامت انسانی را زیر سایهٔ غریزهٔ شهوانی قرار میدهد و قوهٔ ادراکیهٔ انسان را در شعورناآگاه محصور میسازد.
تمدن غرب سطح زندگی انسانها را در طب، تخنیک، رفاه عامه… فرسنگها به پیش برده، ولی در غربت خدا نشناسی از خود بیگانه شده است. در جامعهٔ که ارزشهای اجتماع پیوسته به سوی حیوانیت گرایش پیدا میکند، گریز از آن بیگانگی یا Social Alienation را بار میآورد و فرار از قید چنین تحریمات ذهنی صرف از دریچه های فرهنگهای با بُعد معنویت میسر است. در این غربت غربیها شرق زده میشوند و پیر و جوانان خانه گریز، فرهنگ گریز، دین گریز، وطن گریز… میشوند و به دامن تمدنها، دیانتها، و معرفتهائ معنوئ دگر پناه میبرند.
این کار برای شرقی های آواره در غرب اغتشاش و ناراحتیهائ ذهنی ایجاد میکند. آنهائ که از غربت به شرق میگریزند تا در دامن فرهنگ غرب نفس راحت بکشند، یک بار دگر با تزلزل و شکست و ریخت اجتماع غرب روبرو میشوند. این مشکل به خصوص دامنگیر نسل دوم آورگان فرهنگهای شرقی در غربت غرب میشود، که جوانان شان در آوارگئ متداوم محیط پیوسته در تغییر با اجتماعی مقابل میشوند، که آنها را نمیپذیرد و در بیگانگی به افراطی ترین جنبش ها چون داعش پناه میبرند تا برای خود دنیای دگری بسازند. ولی این چاره رهایشی است، نه آسایشی و خالی از عطوفت زیرا زندگئ شان تهی از هدف، تهی از ارزش زیستن و تهی از معنی میشود.
در آن سوی دگر جوامع به نام اسلامی وضع وخیمتر از این را تجربه میکنند. آنها از خداپرستی به دین پرستی و افراط دین گرایی رو میآورند. اگر خدا پرست هم شوند، خداوند صنع ذهن خود را میپرستند تا صانع کل را. چون آنقدر در شخصیت خود گم گشته اند، که به خداوند هم شخصیت میدهند – شخصیت انسانئ پر از خشونت و قهر و غضب انتقام دهشت و وحشت، نه شخصیت حب و حلم و رحم و لطف و مهربانی. در نتیجه در فضای خشونتبارتحریم و تعذیر و تکفیر اسیر میمانند، که در آن از تکریم و تلطیف و تحبیب خبری نیست تا انسان را انسانتر بسازد. مسلمانان امروز با ذهنیت کهنه، با علم کهنه با گرایشهای کهنه عقبروی را بر پیشرفت ترجیح میدهند و سلفیت را عوض تجدد و نو آوری و نونگری می پسندند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو میروی به ترکستانست
دکتور زمان ستانیزی
استاد الهیات وعرفان در پوهنتون تحصیلات عالی پسِفیکا، ایالات متحده آمریکا