
از نژاد پرستی و وطن پرستی تا شخصیت پرستی
دکتور زمان ستانیزی
﴿ وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ… ﴾
الإسراء: ۷۰
ترجمهٔ معانی: ﴿به یقین فرزندان آدم را کرامت بخشیدیم…﴾
کرامت انسان را در آدمیت تعریف میکند، نه در هویتهای نژاد، قوم، زبان، مذهب، فرهنگ، رنگ خون یا مرز خاک، در غیر آن اکثریت قاطع جامعهٔ بشری از وصف کرامت محروم میماند. امتیاز اشرف مخلوقات به شرافت انسان در برابر مخلوقات دگر دلالت میکند، نه در برابر انسانهای دگر. اشرافیت و نجابت هم دیدگاه های طبقاتی و نژاد پرستی اند،که به کرامت انسان ربطی ندارند.
قبل از کنفرانس صلح وِستفیلیا در سال ۱۶۴۸ تقویم مشترک، سیاست جهان بر محور برازنده گی و بزرگمنشی فرمانروایان میچرخید. حاکمیت سیاسی یا حق خداوند بود یا حق حکمروایانی که به نیابت خداوند با القاب سایهٔ خدا بر مردم روی زمین سایه می افگندند و حکم میراندند. رعایا به فرمان همین شاهان و امیران به نام دار دین و دولت استثمار و استعمال میشدند و با تلقینات دفاع از هویتهای اعتقادی شان برای انسان کُشی حاضر خدمت میشدند. متقابلاً آنانیکه به نام دشمن شناسایی میشدند در میدان جنگ کشته میشدند و جنگجویان در پاداش خدمت جنگ مال و منال ملل مغلوب را به یغما میبردند.
بعد از انحطاط سلطهٔ دینگرایی در اروپا، غرور، تکبر، نخوت، بزرگمنشی و خودستایی حکمروایان مطلق العنان همراه با حاکمیت سیاسی به مردم منتقل شد. از آن به بعد رعیت را در هویت سازی سیاسی ”ملت“ نامیدند. ملتهای تازه به قدرت رسیدهٔ هر کشور کوشیدند در رقابت با ملتهای دگر، شایسته گی کسب امتیاز حاکمیت سیاسی خود را در تمایز، تفاوت و برازنده گی ثابت سازند. بدینگونه ملی گرایی از آغاز در بستر خودستایی عرض اندام نمود.
رنگ و رشد ذهنیت ملی گرایی اروپایی در قرن بیست در ملت های تازه تشکل یافته چون آلمان و ایتالیا و قسماً روسیه شوروی در افراط فاشیستی به اوج خود رسید.
کشورهای عقبماندهٔ جهان سوم در اشتیاق پیشرفت تکنالوژیکی و اقتصادی چنان گرویدهٔ فرهنگ سیاسی غرب گردیده بودند، که فاشیزم را جز لایتجزای تمدن و مدرنیتی غرب دانسته، آنرا در جعبه فرهنگ سیاسی از اروپا وارد کردند یا آنرا از رشته های خام تاریخ کشورهای خود تنیدند.
بازنویسان تاریخ، سرنوشت ملتها را رسم و رنگ و پر و پرداز دادند و کوشیدند در برگشت به ادوار تاریخ، هر عصر و هر مرز جغرافیا را، که ادعای خودستایی و افتخارات ملی شان را به کرسی تفوقگرایی مینشاند در هویت های معاصر خون و خاک یا نژاد و سرزمین تصاحب کردند. احیاناً اگر تاریخ به افتخارات مطلوب شان شهادت نمیداد، هویتهای ملی را در مالکیت مشخصات زبان، فرهنگ، شعر، ادب یا هنر توجیه میکردند تا هویت دلخواه یک ملت معاصر را بر تاریخ کشور تحمیل کرده باشند.
کشورهای ستون شمال ترکیه، پارس و افغانستان، قسماً از لج کشورهای استعماری بریتانیا و فرانسه، با رقبای سیاسی آنها یعنی آلمان و ایتالیا روابط نزدیک برقرار کردند،که برعلاوهٔ ارتباطات تجارتی در انتقال ذهنیت فاشیستی به این کشورها نقش عمده داشت. مردم این سه کشور گرایشهای ملی گرایی افراطی یعنی فاشیزم مرموز را بدون تفکیک از مدرنیتی با آغوش باز پذیرفتند و ملی گرایی افراطی را مستلزم پیشرفت پنداشته در تقلید کورکورانه دانه را با دام یکجا بلعیدند.
این نوع غربگرایی مختلط با ملی گرایی افراطی و فاشیزم مرموز از پایان جنگ اروپایی اول بدینسو بر اذهان عامه در ترکیه، ایران امروزی و افغانستان مسلط مانده است. روی این انگیزه ها برگشت به تاریخ و بازنویسی تاریخ،که در زمان رضاخان در ایران امروزی آغاز شده بود به افغانستان سرایت کرد. همزمان شاخهٔ دگر فاشیزم ستالینستی در نقاب سوسیالیزم در ترکستان و آسیای میانه پایه گذاری شد، که در آن هویت های قومی و زبانی به سطح هویت ملی گرایی سوسیالیستی بالا برده شدند.هردو نوع فاشیزم اروپایی، یکی از غرب ( از راه ترکیه و ایران امروزی) و دگری از شمال (از راه آسیای میانه) در سالهای بعد از جنگ دوم اروپایی در افغانستان ملاقی شدند و بر فرهنگ سیاسی افغانستان اثرات عمیق گذاشتند،که با تهاجمهای ابر قدرتهای روسیه شوروی و ایالات متحدهٔ امریکا شدت بیشتر گرفتند.
در جوامعی که همگونسازی سیاسی و اجتماعی قبل از بروز فاشیزم تبارز کرده تفوقگرایی نژادی تمام ملت در برابر ملتهای دگر مطرح و تعریف میشود، که در تقویت ذهنیت ملی گرای متمرکز بر افتخارات تاریخ گذشتهٔ شان کمک میکند، ولی در جوامع مثل افغانستان که فاشیزم قبل از همگونسازی و ملت سازی جامعه به سطح کشوری وارد شده است، فاشیزم صرف برای ایجاد ذهنیت تفوقگرای گروه های خاصی از مردم کشور به کار میرود. به عبارت دگر ایجاد ذهنیت برتری تمام ملت افغان، ولو با انگیزه های ملی گرایی افراطی فاشیستی، حس وطندوستی متکی به افتخارات ملی را بین هموطنان تقویت میبخشد، ولی تقویت ذهنیت تفوقگرایی بین ملیت ها در مقابل یکدیگر باعث ضعف و متلاشی شدن روحیهٔ وطنداری میشود.
این روش عوض آنکه ملت افغان را در همسری با مردم کشورهای همسایه در رقابت مثبت قرار دهد، پشتون، هزاره، تاجک، ازبک، نورستانی… را در رقابت منفی مقابل همدگر قرار میدهد و به جای آنکه مردم کشور را در سطح فرهنگ سیاسی ملی باهم پیوند دهد، آنها را در سطع هویتهای قومی، زبانی، قبیلوی و منطقوی با بحران متلاشی شدن روبرو میسازد.بناً اگر تفاوت نوعیت ملی گرایی را در مقایسه و مقابله با گرایشهای قوم گرایی، زبان گرایی، مذهب گرایی … در سطح پائین جامعه از هم تفکیک نکنیم، در واقع به تفاوت بین آبادی و بربادی افغانستان پی نبرده ایم.
ندانستن تفاوت این دو نوع گرایش (صرفنظر از سطح افراط آن) علت اصلی مشکلات نیم قرن اخیر کشور است و این کوشش خصمانه به طور منظم و سیستماتیک با بازنویسی های مغرضانه، فرهنگ سیاسی ما در خُم نفاق غوطه ور میسازد و در کل افغانیت ما را تهدید میکند، از آنجمله:
- زیر سؤال بردن هویت ملی افغان و افغانستان
- نسبت دادن افتخارات ملی به هویتهای قومی، زبانی، مذهبی
- در معرض فروپاشی قراردادن وطنداری و هم میهنی
- با تهدید مواجه کردن ملت یک پارچه ما به چند پارچه گی ملیتی
این زیرپا بینی ویرانگر، کشور و منطقهٔ ما را خلاف تعامل اتحادگرای اروپا، امریکا و آسیای جنوبشرقی به سوی تجزیه میبرد. این ذهنیت تخریبگر مردم افغانستان را بر سر دو راهی قرار داده است،که باید یا افتخارات زبانی، منطقوی و قومی را فدای افتخارات ملی کنند یا افتخارات ملی را قربانی افتخارات زبانی قبیلوی و منطقوی کنند،که به نحوی خواست کشورهای مداخله گر منطقه است،که آبادی خود را در بربادی ما میجویند تا از خشت و سنگ ویرانه های کشور ما کاشانه های مجلل کشورهای خود را آباد کنند.
در قاموس مردمی که قوم پرستی، وطنپرستی، زبان پرستی، حتی دین پرستی باشد، مقام خدا پرستی را احراز کند، در ریاضیاتی که در جبر منطق آن “بود اقلیت” در ”نبود اکثریت“ توجیه و تحمیل شود و در کشوری که ملیت در انکار از ملت تبارز کند، از نتایج بازنویسی تاریخ عقبگرای است،که جامعه را به فاشیزم ملیتگرای مبتلا ساخته است. در چنین فضای مغشوش:
- عقبنگری را پسندیده تر از آینده نگری
- “اسلامی” بودن بنام را مهمتر از با سواد بودن
- تحجرفکری را بهتر از روشنفکری
- زبان ستیزی را بهتر از همزبانی
بدینگونه، منطقهٔ که شناخت مرزهای دوران استعماری آن تصادف تاریخ و جغرافیهٔ بیش نیست، مردم درگیر هویت سازی، هویت پرستی و هویت گرایی گردیده اند،که نمیتوانند ثابت سازند،که اجداد ۹ نسل ماقبل شان کی ها و کجایی ها بودند و در این بازی طفلانه پیوسته میکوشند خواهران و برادران هموطن را از هم بیگانه و بیگانه ترسازند.
آنچه قابل درنگ است، اینست،که با تعمیم این روش شرم آور، رهبران، خط مشی خود را بر محور خواسته های قومی، منطقوی و زبانی عیار میسازند، نه بر محور ملی که در نتیجهٔ آن برنامه ها و خواسته های ملی در حاشیه قرار میگیرند و جامعه رفته – رفته به سوی انزوا و تجرید و در نهایت به تجزیه و از هم پاشی کشانیده میشود. درین از هم پاشی، مداخله های کشورهای همسایه که خود با همین معضله روبرو هستند نقش افزودن هیزم بر آتش را ایفا میکند.
بر ماست که جلو این آتش افروزی خانمانسور را بگیریم!
بر ماست تا قبل از آنکه این خطهٔ هم خون و هم خاک، این ملت وارث افتخارات تاریخی، ارزشهای فرهنگی و معیارهای اجتماعی از هم بپاشد، به حل این معضل اجتماعی و سیاسی بپرازیم.
برماست تا در دریای طوفانی سیاستگرای امروز، راه رسیدن کشتی شکستهٔ افغانستان به ساحل نجات را بیابیم که همانا باهم نگهداشتن این کشتی شکسته است، نه ازهم گسستن آن.
برماست تا تار و پود جامهٔ که بر تن داریم را با هم محکمتر گره بزنیم، تا باشد که از سایهٔ این ابرهای سیاه و تاریک، زیر آسمان صاف و آفتاب روشن، فرداهای روشنتر داشته باشیم.
