شناخت فرهنگ و ساختار اجتماعی افغانستان در آغاز ادوار اسلامی
در آغاز ادوار اسلامی باشندگان باستانی و دودمانهای که در محدودهٔ سرزمین کنونی افغانستان و بعضاً درماورای آن میزیسته اند، عبارت بودند از چغانیان باختر و حوزهٔ آمو، آل بانیجور تخارستان، امرای اندراب، لویکان غزنه، اسلاف لودی ها، فریغونیان جوزجان، شیران بامیکان یا سلسلهٔ شنصابانیه (اعراب این دودمان باستانی را ملک الجبال خطاب میکردند)کابل شاهان، تگین شاهان، اخلاف تگین هوخته شاه یفتلی (اجداد سلسلهٔ مقتدر غزنویان)، سیمجوریان حکمرانان هرات وسیستان که دامنهٔ اقتدارشان تا قهستان میرسید، شاران غرستان با اولادهٔ پتهن، غرغشت بتنی و سره بن که در دامنه های کوه های سلیمان مسکن گزین بودند هزره گان اجداد هزاره های امروزی چنانچه از نقاشی های بامیان مشهود است با بقایای کیدارها و شهزادگان یفتلی، در افغانستان مرکزی اقتدار محلی داشتند.
این مردمان فرهنگ، سنن، هنر و ادبیات باستانی خود را در مدنیت نخستین ادوار اسلامی به ارمغان آوردند، که اساس تمدن معاصر افغانستان بر شالودهٔ آن استوار میباشد.
طوریکه از اسناد تاریخی بر می آید این دودمانها باهم پیوند تاریخی داشتند و هرگاه مردمان صاحب اقتدار محلی از فرمانروایی که شایسته رهبری میبود حمایت مینمودند، باعث به اقتدار رسیدن آن شخص وبازماندگانش میگردید و روی همین اصل طوریکه قبلاً ذکر یافت، حکومات مستقل و مقتدری مانند طاهریان برخاسته از پوشنج هرات ، آل صفار زرنج، آل سامان از روستای سامان بلخ، سلسله مقتدر غزنویان از دودمان تگین شاهی مربوط تگین آباد، ( شهری با میوهٔ فراوان از توابع بُست) و سلاطین غور همه از محدودهٔ سرزمین فعلی افغانستان ظهور کردند و شالودهٔ دولت های مستقل بزرگی را درین بخش قارهٔ آسیا بنا نهادند.
از نگاه جغرافیای تاریخی آنچه در آمیزیش اقوام این سرزمین نقش عمده ئی داشته است همانا موجودیت راه های تجارتی کهنی بود که از میان دره های پرپیچ وخم کوهستانها میگذشت وشهرها وقصبات دور و نزدیک را بهم وصل میداد. بطور مثال راه قدیمی که از بلخ و ماورای آن بسوی جنوبشرق امتداد میافت از ایبک واقع در ولایت سمنگان میگذشت وپس از عبور از قره کوتل ، و آق رباط بسوی بامیان ره میکشود. ازآنجا پس از سعود بر قلهٔ شامخ شبر از طریق پروان به کابل میرسید و بالاخره این راه بازرگانی از طریق ننگرهار و پشاور به وادی سند و سپس به سرزمین افسانوی هند منتهی میشد. از بامیان راه های دیگری بسوی غزنه و کندهار امتداد می یافت و این راه باریک کوهستانی از طریق یکولنگ به غور میرفت، تا به توابع هرات امتداد میافت واز هرات بسوی مرو و نیشاپور ره میگشود. در دورهٔ سلاطین غزنوی و غوری شهر غلغله واقع دربامیان مرکز تجارتی مهم و شهر پرنفوسی بود که درهنگام حملات چنگیز در قرن سیزدهم میلادی باخاک یکسان گشت.
بهرحال این راه های تجارتی که درامتداد دره ها و وادی های کهساران بهم پیوست پامیر، هندوکش، سلسله جبال مرکزی کوه بابا تا فیروز کوه در شمال تیربند ترکستان ودر جنوب کوه سلیمان با آبهای فراوانی که از قله ها وگردنه های برف پوش این جبال مرتفع سرازیر میشد درحقیقت ستون فقرات اقتصادی خراسان قرون وسطی و افغانستان امروزی را در طول زمانه ها تشکیل میداد وهنوز هم این نقش مهم را داراست. با توجه به مطالعات انسان شناسی و سوسیولوجی تاریخی شرایط خاص طبیعی وجغرافیایی افغانستان درطی قرون متمادی این بافت اجتماعی تاریخی را بوجود آورده است. به گفتهٔ اکثر محققان از جمله لویس دوپری دریاها وآبهای روان دوطرف دره ها وجلگه های هندوکش شمالی وجنوبی و در امتداد آن در دامنه های کوه بابا یعنی ساحه زراعتی هیلمند و ارغنداب در جنوبغرب وحوزه زراعتی مرغاب وهریوا در شمالغرب ظهور فرهنگهای زراعتی مشابهی را از دورهٔ نیولتیک تا ادواراسلامی در دو سوی این کهساران مرتفع نشان میدهد. به اساس مطالعات انسانشناسی این دوحوزهٔ فرهنگی زراعتی با ساحهٔ زراعتی اطراف دریای کابل ومعاونینش در دامنه های شرقی جنوب هندوکش از دره پنجشیر و وادی پروان تا لوگر، لغمان ، کنر، نورستان و ننگرهاردر دورهٔ نیولیتیک مرتبط بوده است. (مراجعه به یافته های باستانشناسی ژن ماری کسال در حوزهٔ زراعتی هیلمند، تحقیقات ویکتور سیریانادی درحوزهٔ فرهنگی بلخ تا مرغاب و همچنان تحقیقات علمی تیم باستانشناسی فرانسوی در افغانستان DAFA در ساحهٔ زراعتی « کابل ءگنده هارا ») که این تسلسل طبیعی پیوند های دیرنه فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی را درطی زمانه ها پدید آورده است. ازینرو همبستگی اقوام درافغانستان صرف یک اصطلاح سیاسی نبوده، بلکه محصول ساختمان طبیعی جغرافیایی وساختار جوامع پیوست بهم پارینه آن درطی زمانه ها میباشد؛ و از همینجاست که نامهای کهن این کهساران و رودهای متصل به آن در باستانی ترین اسناد کتبی یعنی ریگویدا و اوستا ذکر یافته است. مانند وخشیس، اخشیس آکسوس یا آمو، ایتومنت وهره اسکتی، اراکوزی (هیلمند وارغنداب) هَرَئیووا (هریررود)،کوبها (دریای کابل) ورکه (دریای کنر) کرومو (کرم) و بسی دریاها ی خروشان دیگر آریانای کهن بحوالهٔ اوستا بنام «سرزمین رودهای مقدس» نیز یاد میشد. اگر به گذشته های تاریخی نگاهی بیاندازیم ساحهٔ تمدنی گسترده از هرات تا زرنج و کندهار که در اعصار پیش از اسلام بنامها
«آریا» «آریاسپه» « آره کوزیا » یاد میشدند درحقیقت به مثابهٔ دروازه های غربی سرزمین باستانی آریانا بودند که ارزشهای پارینه را در سینه داشتند.
Arynam Waijah
The Home of Rising sun from peaks of Hara Berezaiti to Summets Paropamisus Mountain range.
آریانا ویجه: بلند جاییکه سرچشمهٔ آبهای مقدس در اوستا و خاستگاه ورونا در ریگویداست.
(آریانا ویجه باستان) یا سرزمین رودهای نیک
بنامهای “ایران غربی” و“ایران شرقی” نه در نقشه های علمای ادوار اسلامی چون ادریسی، اسطخری، البیرونی و نه در نقشه های جغرافیه نگاران رومی دیده میشود.
این نقشه ها اسناد دست اول تاریخی هستند و از نقشه های تازه ایجاد شدهٔ غیر مستند و مبالغه آمیز “ایران بزرگ” که درزمان رژیم پهلوی ساخته و پرداختهٔ دانشمندان معاصر ایران میباشد تفاوت کلی دارد. طوریکه از نقشهٔ ابواسحاق ابراهیم بن محمد فارسی اصطخری مشهور به کرخی (سال مرگ ۳۶۴ ه. ق مطابق ۹۵۰ میلادی) پیداست نامهای خوارزم، خراسان، کرمان، فارس، خوزستان و بلادالهند در نقشهٔ وی ذکریافته ولی از نام ایران درآن خبری نیست. همچنین در نقشهٔ ابوریحان محمد بن احمد بیرونی که درسدهٔ پنجم هجری میزیست و همعصر فردوسی و بیهقی بود، نامهای خطه های عراق، خراسان، شام، مکران، سرزمینهای هندوان ترکان، چین و بسی بلاد دیگر هویداست لیکن نامی از کشور مستقل و معینی بنام ایران برده نشده و درهیچ سندی ذکر نیافته که البیرونی، فردوسی، حکیم ابوعلی سینای بلخی و یا حضرت مولانا خود را «ایرانی» خوانده باشند.
حضرت مولانا با وضحات چنین میفرماید:
بلخی ام من، بلخی ام من، بلخی ام
شور دارد عالمی از تلخی ام
در اوج اقتدار محمد رضا شاه پهلوی مفکورهٔ ایران بزرگ با بودیجهٔ هنگفتی بخورد ملت ایران و کشورهای منطقه داده شد، و بودیجهٔ اختصاصی دیگری دراختیار تعدادی از خاورشناسان و نویسندگان غربی قرار گرفت تا مفکورهٔ ایران بزرگ را دربنیاد های اکادیمیک کشورهای غربی به اساس اسطورهای حماسی شاهنامهٔ فردوسی رنگ تاریخی ببخشند.
البته اصطلاحاتی بنام “ایران” و “توران” دراسطوره های حماسی شاهنامهٔ فردوسی آمده که نمیتوان تاریخ یک خطهٔ بزرگ را بالای آن بنا کرد. هرچند شاهنامهٔ فردوسی را بخاطر جنبهٔ افسانوی آن نمیتوان منحیث یک متن کاملاً تاریخی حساب کرد، اما برای مطالعهٔ ژرفتر اصطلاح “ایران” باید دید وجستجو کرد که مراد از خطهٔ ایران در نزد فردوسی و نویسندگان همعصر او کدام سرزمین بوده است؟ آیا کشور ایران امروزی بعد از سال ۱۹۳۵م یا جای دیگری؟
در این شکی نیست که اصطلاح ایران همانا تلفظ ریشه یافته ازاصطلاحات باستانی “آریاورته” در ریگویدا، “آریانا ویجه” در اوستا و “آریانا” در اسناد موثق تاریخی یونانی میباشد. بخصوص پس از دورهٔ فتوحات اسکندر مقدونی در قرن چهارم پیش از میلاد اصطلاح “آریانا” که بیشتر به جغرافیایی فعلی افغانستان اطلاق می یافت در معتبر ترین اسناد تاریخی یونانی و رومن ذکر یافته درحالیکه در تمام این متون کهن ساحهٔ بیشتر ایران امروزی بنام پرسیس Persis یعنی فارس یاد گردیده که همانا (Persia) پرسیا (بزبان انگلیسی) پیرس (Pers) به زبان فرانسوی و«الفرس» به زبان عربی تلفظ میگردد. حتی فردوسی نیز با وصف افسانوی بودن ابیات حماسی اش میان اصطلاح ایران و فارس فرق گذاشته و این دو نام را دو ساحهٔ مجزا از هم میدانسته، مانند این ابیات که مربوط به داستان مرگ یزد گرد اول شاه فارس است:
چو در دخمه شد شهریار جهان
ز ایران برفتند گریان مهان
همه پاک در فارس گرد آمدند
بر دخمهٔ یزد گرد آمدند
از سوی دیگر در حالیکه اصطلاح (آریانا ویجه) Airyanem Vaejah بحوالهٔ اوستا و “ ایرانویز” به تلفظ پهلوی تمام سرزمین های شمال و جنوب هندوکش را دربر میگرفت، اما درسدهٔ دوم پیش از میلاد به نقشه های بر میخوریم که کلمهٔ «آریانا» بیشتر به ساحهٔ گسترده از کابل، پروان، لوگر و ننگرهار تا زابل، بست، فراه، نیمروز، غور و هرات اطلاق یافته است.
گرچه در هنگام پایه گذاری دولت مستقل یونان باختری بدست ایوتو دومیس (Euthydemus) وسپس دیوتودس اول Diodotos I در سال ۲۳۰ ق.م آریانا، یا امپراتوری یونان باختری Greco-Bactrian Kingdom وسعت بیشتری داشت و از حوزهٔ سند تاماورای آمو را احتوا میکرد، ، اما در نتیجهٔ تضعیف دولت مقتدریونان باختری در نیمهٔ سدهٔ دوم بعد از کشته شدن اکرادیتیس (Eucratides) شاه یونان باختری بدست هولیکلیس (Heliocles) در حوالی سال ۱۴۵ ق.م و تأسیس دولت “هلنستیک کابل” و سپس با سقوط شهر اکراتیه (آی خانم) آخرین پایگاه شاهان باختری در سال ۸۰ ق.م توسط اقوام یوشی (اجداد کوشانی ها) ساکه های شمال، سیتی ها و قبایلی که از ماوراء آمو می آمدند، نفوذ شاهان یونان باختری در ناحیه بدخشان، تخار، بلخ، جوزجان و فاریاب کمتر گردید و بسیار امکان زیاد دارد که مراد از ساحه «توران» در شاهنامهٔ فردوسی همانا ساحه باختر و ماورای آن درشمال رود آمو بوده است. اما بطور یقین سرزمین تاریخی «آریانا» یا «ایران» عهد اسلامی حوزهٔ تمدنی گسترده از کابلستان تاهرات بوده است و از همین جهت اکثر وقایع اصلی شاهنامه در همین ساحه اتفاق افتاده و قهرمانان بخش های نخستین شاهنامه از همینجا برخاسته اند.
اگر به نقشهٔ بالا نظری افگنیم متوجه میگردیم که خاک ایران کنونی نیز به ناحیهٔ پارتیا (پرتوه) کرمانیا (کرمان) پرسیس(پارسه یا فارس) تقسیم میشد و مناطق شمالغرب ایران امروزی تحت تسلط ارمنها و جزء امپراتوری روم بود، و در جنوب آریانا گدورسیا یا بلوچستان امروزی قرار داشت.
از نگاه جغرافیای فزیکی نیز فلات فارس (خاستگاه هخامنشیان و ساسانی ها) شامل فلات آریانا یا به قول فلات ایران نمیگردد. پارسه یا فارس درغرب کوه های زاگروس جزء فلات هموار عربستان به شمار میرود و دشت نمکسار کویر، دشت لوط و همچنان اراضی بایر شمال کرمان در مرز شرقی ایران امروزی حد فاصل طبیعی میان فلات آبخیز آریانا و فارس میباشد.
همچنان از نگاه فرهنگی حوزهٔ تمدنی عیلام باستان بخشی از مدنیت بین النهرین در ساحل خلیج فارس بشمار میرفت که فرهنگ هخامنشیان بر اساس آن تمدن پارینه بنا یافته بود. ازینرو پیکره های سنگی تخت جمشید مربوط به دورهٔ هخامنشی ها شباهت تام به آثار مدنیت بین النهرین دارند. این تداوم و نفوذ فرهنگی، بابلی ها، سومری ها وا کادها بر فرهنگ فارس تا دورهٔ ساسانی و سقوط آن دولت با ورود سپاه اسلام دوام داشت.
تصاویر دست راست بالا وپائین: نمونه از هنرقدیم بین النهرین تصاویر دست چپ بالا و پائین: نمونه هنر دوره هخامنشی فارس
پس از سقوط دولت یزدگرد سوم آخرین شاه ساسانی در سال ۶۴۲ میلادی با پیشروی سپاه مسلمین بسوی بلاد شرقی، بخصوص درعهد اقتدار خلفای اموی وعباسی اصطلاح «عرب» و«عجم » بمعنی «گنگ» یعنی کسیکه عربی صحبت نمیکند روی کار آمد که بخشهای عمدهٔ ایران تا قرن نهم هجری بنام «عراق عجم» یاد میشد.
بعد از سال ۱۹۳۵م هنگامیکه رضا شاه پهلوی اسم کشورش را از فارس به ایران تبدیل نمود، نویسندگان ناسیونالیست ایرانی چون سعید نفیسی، محمدعلی فروغی و سیدحسن تقیزاده اصطلاح “عجم” را بمعنی “ایرانی” بکار بردند و ترجمه نمودند و بخورد خاورشناسان غربی دادند که کاملاً تعبیر نادرست است. چون تمام مردمانی که در ساحهٔ گسترده از دجله تا سند و کاشغر میزیستند، همه «ایرانی الاصل» نبودند. حتی در ایران نیز اقوام زیادی مانند ترکها، آسوری ها، کلیمی ها، ازبکها، ایلخانی ها و اعراب ساکن اهواز درخوزستان از قرنها زندگی دارند که همه به اصطلاح معمول درآنکشور“ایرانی الاصل” نیستند و زبان فارسی نیز یگانه زبان موجود درآنجا نمی باشد؛ چون بنابر پالیسی شناختن زبان فارسی منحیث یگانه زبان رسمی ایران زبانهای دیگرمانند ترکی، لری، عربی، مُکری، سنگسری، کردی، ساسی، بلوچی و امثال آن از رشد و شناخت بازمانده اند.
درین رابطه باید نگاه کوتاهی به دو اصطلاح «اختراع شدهٔ» “آسیای مرکزی فارسی شده” (Persinate Central Asia) و “جوامع فارسی شده” (Persianate Societies) نمود که توسط دسته ای از پژوهشگران ایرانی و مارشال هادگسن Marshall Goodwin Simms Hodgson آمر شعبهٔ شرق شناسی ومطالعات اسلامی یونیورستی شیکاگو دردههٔ شصت وهفتاد با پشتیبانی مالی دولت ایران روی کار آمد تا تمام دست آوردهای ادبی وهنری عصر غزنویان، سلجوقی ها، تمیوریان، امپراتوری مغلی هند، بخشهای شرقی ترکیه یعنی روم سلجوق، تمدن خوارزمشاهان در اورگنج واقع در ترکمنستان امروزی و مدنیت غنامند ترکیه درعهد سلاطین مقتدرعثمانی را به اساس فتوحات شاهان هخامنشی وساسانی بخشی از قلمرو “ایران بزرگ و پاره ای از فرهنگ ایران باستان قلمداد کنند؛ در حالیکه مردمان ماوراءالنهر، خراسان و سیستان شاهان پارس را جز متجاوزین بیگانه چیز بیشتری نمیپنداشتند و همواره در برابر آنها میرزمیدند. چنانچه مقاومت ملکه تهموریس فرمانروای ماسکاتها علیه کوروش هخامنشی که منجر به قتل او بدست ملکهٔ ماسکاتها شد و مبارزات شاهان یفتلی در برابر تجاوزات بهرام گور و کشته شدن فیروز اول ساسانی توسط اخشنوار فرمانروای یفتلی درسال ۴۵۷ میلادی شاهد این مدعاست.
ازآنجائیکه درمطالعات تاریخ تمدن تحولات فرهنگی اجتماعات انسانی ازنگاه بازتاب عقاید وافکار انسانها درپدیده های هنری و ادبی دراستعداد های فطری انسانها مطرح است نه در برتری نسل و نژاد آدمی، این موضوع به دلیلی عنوان گردید تا فراورده های زاده از قدرت خلاقهٔ جوامع بشری ازاصطلاحات عمومیت گرایانه و نادرستی مانند “جهان فارسی”، “جهان ایرانی”، “جهان عرب” وامثال آن که زادهٔ افکار نژاد گرایانهٔ اروپای آغاز قرن بیستم است، مبرا بوده و مورد استفادهٔ ابزاری قرارنگیرد.
در آغاز ادوار اسلامی طوریکه قبلاً ذکریافت واحد های اداری خراسان و سیستان به اساس تقسیمبندی خلیفهٔ سوم پدید آمده بود، اما درسده های مابعد بخصوص پس ازظهور ابومسلم خراسانی (۷۱۸-۷۵۵ میلادی) و سپس در دورهٔ زمامداری سامانیان برخاسته از بلخ و عصر فرمانروایی غزنویان از نگاه فرهنگی بنام خراسان یاد گردید.
درهنگام زمامداری خلفای اموی وعباسی از قرن اول تا سوم هجری ساحهٔ خراسان Xwarāsān شامل مرو، نیشاپور، هرات، مارگو، مارجه (مرغاب)، نیسایا (فاریاب تا نواحی تاشکند) وگستردهٔ فرهنگی باختر یا بلخ باستان میگشت. درشمال شرق بلخ منطقهٔ تخارستان قرار داشت که از نگاه اداری بدخشان نیز شامل آن بود. اعراب سرزمین های شمال رود آمو را بنام ماوراءالنهر یاد میکردند که خوارزم به سمت غرب آن قرار داشت. البته این تقسیمات بیشتر به دلایل اداری به میان آمده بود، اما از نگاه فرهنگی خراسان ساحهٔ بزرگتری را بخصوص پس از دورهٔ سامانی ها و عهد غزنویان احتوا میکرد. یعنی بخشهای از ماوراءالنهر و ساحهٔ گسترده از دامنه های پامیر تا هرات ، مرو و نیشاپوررا دربر میگرفت و در جنوب کهساران هندوکش از کابلستان تا زابل، غزنه، کندهار، زمین داور و زرنج یا سیستان تاریخی شامل آن میگشت.
این ساحهٔ وسیع که درحقیقت همان گستردهٔ تمدنی آریانای پیش از اسلام بود و افغانستان در قلب آن واقع است، در سدهٔ هژدهم و آغاز قرن نزده هم ساحهٔ اصلی امپراتوری درانی را تشکیل میداد.
خطه تاریخی ای که زمانی بنام خراسان یاد میشد اکنون میان کشور های آسیای مرکزی، ایران و قسماً پاکستان تقسیم گردیده، اما ساحهٔ بیشترین آن هنوز در داخل جغرافیای امروزی افغانستان قرار دارد.
درسال ۱۳۱۶ خورشیدی در زمان اقتدار رژیم پهلوی دولت ایران تصمیم گرفت تا ولایت شمال شرقی یعنی پارتیا یا پرتوهٔ باستان را که توسط اقوام پارتی یا پارتهای برخاسته از باختر ( ارشک و خلفش تیرداد باختری) اداره میشد، بنام «آستان خراسان» یاد کند، و با این نامگذاری به زعم خود شان خراسان شرقی، گسترده از هرات و مرو تابلخ و خوجند و سمرقند را بخشی از سرزمین های از دست رفته “شاهنشاهی ساسانی” اعلام نمایند. این تصمیم زیرکانهٔ دولت ایران که به منظور تاریخ سازی و مهر تصاحب زدن بر داشته های فرهنگی و نوابغ ادبی و علمی این ساحه مانند حکیم ابو علی سینای بلخی، رابعهٔ بلخی، حضرت مولانا جلال الدین بلخی، رودکی سمرقندی و بسی بزرگان دیگر گرفته شده بود، مورد انتقاد عالمانهٔ مورخ شهیر افغانستان جناب میرغلام محمد غبار قرار گرفت. رسالهٔ اعتراضیه مستند جناب غبار در رابطه به نامگذاری خراسان غوغای را در ایران برپا کرد و دولت ایران علیه این رساله به وزارت خارجهٔ افغانستان شکایت رسمی نمود. اما دولت محافظه کار وقت افغانستان بجای پشتیبانی از مرحوم غبار او را مورد تهدید قرار داد. مراد از این سخن این بود که فقط گوشه ای از خراسان تاریخی در خاک ایران امروزی قرار دارد و تمام این ساحهٔ بزرگ جزئی از آن کشور نیست.
خراسان از نگاه داشتن معادن طبیعی، رودهای پرآب و راه های تجارتی میان هند، ماوراءالنهر وچین از یکسو و طبرستان و فارس از سوی دیگر سرزمین مرفه و غنامندی بحساب میرفت. از نگاه فرهنگی خاستگاه و پرورشگاه سبک ادبی خراسانی درقرون سوم، چهارم وپنجم هجری گردید. این ساحهٔ تاریخی در اوایل ادوار اسلامی نیز چنانچه از ویرانه های قصور و دژهای عظیم آن پیداست، منطقهٔ متمدن و آبادی بوده و با آمدن حسن بصری به سیستان نخستین مسجد اسلامی بنام مسجد جامع آدینه درشهر زرنج اعمار گردید. ازینرو بسیار محتمل است که الفبای عربی نخست درین ساحه مروج گردیده باشد. لیکن در سدهٔ دوم هجری به قول اکثر دانشمندان از جمله ابن مقفع الفبای زبان دری در بلخ باستان به پختگی رسیده و با اضافه نمودن چهار حرف «چ» ، «پ» ، «گ» و « ژ» که در الفبای عربی وجود نداشت، نگاشته شده و تکمیل گردیده است. بدیهیست که فرهنگ غنامند باختر باستان که از عهد کوشانی ها تا آغاز ادوار اسلامی شامل بخشهای از سرزمین های شمال رود آمو نیز میگردید، بستر مساعدی برای ظهور «سبک ادبی خراسانی» بود. چنانچه میدانیم و مستند است، نظم پربار دری از همین ساحه برخاست و شعرای بزرگی مانند بوشکور بلخی، ابوالمؤید بلخی، شهید بلخی، رابعهٔ بلخی، دقیقی بلخی و رودکی سمرقندی با سروده های نغز شان پایه های آنرا اساس گذاردند. خانوادهٔ دانشمند و فاضل برمکیان بلخ و بزرگانی چون حکیم ابوعلی سینای ، بلخی و درسده های بعدی مولانا جلال الدین محمد بلخی و بسی نوابغ روزگار درطی قرون پیوست بهم از حوزهٔ تمدنی گستردهٔ از بلخ تا هری و از زرنج تا بُست و کابلستان از ساحهٔ برخاست که در قرون وسطی بنام خراسان یاد میگردید و دارای ثقافت و ارزشهای تمدنی ارتقا یافته ای بود و بهمین منوال بزرگانی چون عنصری، عسجدی، فرخی، مسعود سعد سلمان، سنایی غزنوی، خواجه عبدالله انصاری پیرهرات، ابوریحان بیرونی، حکیم ابو نصر فارابی، ظهیر الدین فاریابی، ابوالفضل بیهقی، عبدالحی گردیزی و بسی بزرگان دیگر فرهنگ آنرا با آثار نغزخود رنگ بخشیده اند و اگر از عصر جامی و بهزاد هروی تا ظهور زینب هوتکی و عایشه درانی و از آن دوره تا عصر ندیم کابلی، واصل کابلی، آمنه فدوی، مخفی بدخشی، محجوبهٔ هروی و سخنسرایان و هنرمندان معاصر قلم برداریم و فهرستی تهیه بداریم تعداد بزرگان علم وادب آنقدر در کشورما زیاد است که درین مختصر نمیگنجد.
مبرهن است که آثار بدیع وپُر محتوای این نخبگان ادب و دانش برگنجیه های فرهنگی وادبی ملل مشرق زمین افزده است. بهمین ترتیب اگر به گذشته های دور نگاهی کنیم میبینیم که موجودیت آثارهنری وآبدات باستانی فراوان افغانستان مربوط مدنیتهای پیش از اسلام و عصراسلامی نهایت غنا مند است.
در نتیجه باید گفت که امروز موجودیت سیاسی و تاریخی افغانستان با سرحدات معین آن یک واقعیت عینی است و مردمان آن ولو از هرطایفه و تباری که هستند، وارثین تمدن آریانای باستان و فرهنگ خراسان قرون وسطی میباشند. این موضوع «یک حقیقت مبرهن تاریخ است» که نمیتوان آنرا با استفادهٔ ابزاری از کلمات، تمایلات سیاسی و گرایش های عندی تغییر داد.
به امید آرامی و سربلندی ملت رنج کشیدهٔ افغانستان و بازگشت علم، معرفت و اعتلای دانش و فرهنگ در سرزمین تاریخی ما!
با ابراز ارادت
حامد نوید