نماد اژدها در «اژدهای خودی» و اسطورهٔ ضحاک
خلاصه:
اسطورۀ ضحاک یکی از شګفت انګیز ترین و پر راز و رمز ترینِ داستانها در شاهنامۀ فردوسی است. اگر این اسطورۀ ماندگار را از دیدگاه دانشهای جدید در گسترۀ علوم بشری مانند روانشناسی، اسطوره شناسی، زیبایی شناسی، ادبیات شناسی، بشر شناسی و جامعه شناسی بنگریم، نمادها و تمثیل های آن معانی و مفاهیم جدیدی خواهند یافت. یکی از طرزالعمل ها در این راستا مطالعۀ آن در گسترۀ تحقیقی ادبیات تطبیقی و تحلیل شباهت های آن با دیگر آثار ماندگار است.
“اژدهای خودی” داستان عصر ماست که بیشتر با گرایش فلسفی، روانشناختی و عرفانی نگاشته شده است، اما با وجود این شباهت عجیبی با اسطورۀ ضحاک دارد. این متن، نگرشی است بر نماد اژدها و بررسیِ نمودهای همگون و ناهمگون آن و شماری از نماد های دیگر در هردو داستان.
اصطلاحت کلیدی: اژدهای خودی، ضحاک، نماد، اژدها، اسطوره
در شاهنامۀ فردوسی، این رزمنامۀ ماندگار زبان فارسی دری، با چند اژدهای ناهمانندی برمیخوریم. اژدها در شاهنامه موجودی اهریمنی، نیرومند و زهرآگین است، که پهلوانان اساطیری به جنگ آن میروند و هر باری به دست پهلوانان شاهنامه کشته میشود. در اسطورۀ ضحاک اما، فریدون ضحاک ماردوش را در کوه به بند می کشد.
در شاهنامه سام به جنگ اژدهای کشف رود میرود. اژدهای بزرگ به دست رستم در راه نجات کیکاوس کشته میشود. اژدهای بیشۀ فاسقون در چهرۀ گرگ به دست گشتاسب از پا در می آید. گشتاسب اژدهای دیگری را نیز میکُشد،که “اژدهای کوه سقیلا” نام دارد. اسفندیار در خان (خوان) سوم مبارزه اش اژدهایی را می کشد و از این آزمون کامیاب به در می آید. اسکندر و بهرام گور نیز در شاهنامه با اژدها رزمیده و آنها را کشته اند.
و اما ضحاک در بین این همه اژدهایان موجودی است، از گونۀ دیگر، اژدهایی در چهرۀ آدمی و آدمی اژدها بردوش. اژدهایی نمادین و بسیار عجیب. برخی از محققین او را نمادی از اژدهای خفته در تن و روان آدمی دانسته اند که دشمن خرد و عقل و داد است و نماد استبداد و خودخواهی و خود محوری.
دکتور کزّازی ضحاک را این چنین میشناساند:
“اژی دهاک، در نماد شناسی اسطوره های ایرانی، یکی از پایاترین و بغرنجترین نمادهاست، نماد مار. اژی دهاک، از دو سوی، با نماد مار در پیوند است: یکی آن است که خود ماری پنداشته شده است شگرف و مردمخوار و جهان آشوب؛ بدان سان که این پتیاره، خود، اژدها شمرده شده است. دیگر آنکه از بوسۀ اهریمن بر شانه های این پادشاه ستمکار و مارآسا، دو مار از آنها بر می رویند. مارانی که تاب و آرام از وی می ستانند و او به اندرز اهریمن، از مغز جوانانشان خورش می سازد؛ تا مگر لختی بیارامند و او را نیازارند.”(۱)
از دید من، تمام اسطورۀ اژی دهاک (ضحاک) یک داستان نمادین بوده و با دیگر اژدهایان در شاهنامه متفاوت و ناهمگون است. این اژدها را اگر در نهاد آدمی جستجو کنیم به تداعی هایی عجیبی خواهیم رسید.
همین اژدهای نهفته در نهاد آدمی را در داستان همعصر ما «اژدهای خودی» از خامۀ دکتور سیدبهاءالدّین مجروح دوباره می یابیم، که همگونی هایِ با اژی دهاک شاهنامه دارد. دکتور پوهاند سید بهاءالدّین مجروح استاد فلسفه در پوهنتون کابل، شاعر، نویسنده، محقق و دانشمند علوم بشری، بخصوص فلسفه و روانشناسی، تحریر اثر ارزشمندش “اژدهای خودی” را در سال ۱۳۵۱ ھ ش به پایان رسانیده است.
اژدهای خودی در حقیقت داستانی از نمایش روان آدمیست. در آغاز نویسنده به باورِ ژان پل سارتر فیلسوف وجودی و نویسندۀ فرانسوی اشاره دارد که : “جهنم عبارت است از دیگران.” آفرینندۀ اژدهای خودی این باور را نمی پذیرد، زیرا او فکر می کند که : “جهنم عبارت است از خود!” داستان همین است. روایتگر داستان (رهگذر نیمه شب) است، که درجستجوی حقیقتِ (خود) در شامگاهی ازغوغای شهر بیرون میرود و در جستجوی سواحل گمشده رو به صحرا می نهد. سرنوشت و سفر رهگذر نیمه شب با خودش و در خودش است. در همین سفر است، که با قهرمان سیه پوش، اژدها، لیلیِ در کنار راه نشسته، ملکۀ سبز پوش ایزدبانوی بهار، ملکۀ ماران آبی، راهب بزرگ زردپوش، معبد اژدها پرستان در کنار قصر بزرگ اژدها، گوژپشت نابینا، خرابات نشینان مست، زندانی های با زنجیر بسته، که هر لحظه آماده شورش علیه اژدها اند و در فرجام فرشتۀ زشت مرگ روبرو می شود. آشکاراست که این همه نماد هایی اند که نویسنده به یاری آنها می خواهد داستانش را روایت کند.
خلاصۀ داستان اژدهای خودی
رهگذر نیمه شب یا همان راوی داستان، شامگاهی از شهر جان بیرون میشود وچون دروازۀ شهر را بسته می یابد در جستجوی سواحل گم شده بر می آید. به صحرا می رود و صبحگاهان به دهانۀ سیاه مغارۀ تاریکی میرسد. درهمان جاست،که رهگذر نیمه شب پی میبرد که باشندگان شهر چنان در زیبایی و زشتی زندگی شان غرق اند، که کوچکی و حقارت شهر شان را در برابر آن دشت های گسترده و کوه های عظیم در نمی یابند و بی خبر از آنند که اگر طوفانی برخیزد و یا اوقیانوسی متلاطم گردد شهر شان را در کام خویش فرو خواهد برد، امارهگذر نیمه شب بیم توفان و سیلاب را ندارد، بلکه هراس وی از اژدهایی است،که گفته می شود از دهن همین غار بیرون میخزد و دشت و بیابان را در طی نموده خود را تا دروازه های شهر میرساند. رهگذر نیمه شب در همین اندیشه است، که ناگهان در کنارش ویرانۀ کهن سال شهر فراموش شده ای را مینگرد که دیوار های آن فروریخته، ستونها از بار سقف آزاد شده اند و داستان اصلی نیز از همینجا آغاز میگردد.
اینجا زاویۀ دید از شخص اول به شخص سوم تغییر میکند.گویی نویسنده آگاهانه از هنر التفات بهره میبرد و از جانب روایتګر به شخص سوم روی می آورد.
داستان این شهر، که نویسنده آن را مدینۀ فاضله مینامد، داستان همان آرمان شهری است که روزگاری سبز و آبادان و خرم بوده است. مسافرینی که از این شهر میگذشتند، روز ها درچمنزاران، جنگلها و باغستان ها و کنار دریاچه ها و جویبار های آن به گلگشت می پرداختند، زیرا هنوز قفسی نساخته بودند. بنابر آن پرندگان بدون بیم از بام تا شام در انبوه درختان نغمه سرایی میکردند. جوانان به آراسته گی شهر خود می پرداختند و سالخوردگان زیر سایۀ درختان می لمیدند و از هر دری سخن میزدند. مردم هنوز سروری و بردگی را نیاموخته بودند و خادم و مخدومی در میان نبود و فرمانروای راستین آن شهر کودکان بودند.
روزی از روزها سوار سیه پوش که دو چشمش چون دو کاسۀ لبریز از خون بود و آتش از دیدگانش شعله می زد وخودش را فاتح روی زمین میخواند به این شهرپا گذاشت، و خطاب به مردم ګفت :
“من منم ! مرا ایگو می نامند!”
قهرمان سیه پوش شهروندان را به اطاعت خویش فرا می خواند. کاخ عظیمی برای خود بر پا میکند. در کنار آن معبدی بنا مینهد و تندیسی از خویش را بر فراز آن می ایستاند، که نیمی از آن در چهرۀ انسان است و نیمی دیگر اژدهاست. این فرمانروای یکه تاز فرمان می دهد که هر روز پیر و جوان در این معبد به ستایش آیند، قربانی کنند و دربرابر تندیس اژدها زانو بر زمین نهند. سر انجام فرمانروا زهری را در شهر می پراگند، که بیماری بیم، اندوه و خشم را سبب میگردد و چون این بیماری واگیر است، جان همۀ شهروندان را میستاند و تنها او میماند تا این که شبانگاهی پیرزن زشت شبح نما که گویند فرشتۀ مرگ بود، از راه میرسد و او را به سفر مرگ فرا می خواند. اژدها نمی خواهد با او برود. اما فرشتۀ مرگ وادارش میکند و او را با خود میبرد.
اژدها در اسطورۀ ضحاک
قبلاً اشاره کردیم، که نماد اژدها در اسطورۀ ضحاک با نمودهایی دیگر از اژدها در شاهنامه ناهمگون است. در بیشتر ازین موارد در شاهنامه اژدها جانوری است تنومند، بزرگ و بسیار قوی، خطرناک و آسیب رسان که به تنهایی خود میتواند مایه گزند شمار زیادی از مردمان شود، به همین سبب بیش از نیمی از کاربرد آن در شاهنامه به پیکارهای پهلوانان دلیری چون گرشاسب، گشتاسب، رستم، اسفندیار، بهرام و… با این جانور تنومند و خطرناک بر میگردد.
اژدها، اما در اسطورهٔ ضحاک، چهرۀ متفاوت با دیگر اژدهایان در شاهنامه دارد. این موجود از بنیاد آدمی است، که دو مار بزرگ از شانه هایش روئیده اند. در شاهنامه ضحاک هم اژدها است، هم پادشاه، هم پهلوان و هم جنگاور. به زبان دیگر، وی آمیخته ایست از آدمی و اژدها که برای شناخت او باید کیستی و چیستی نمادین آن بیشتر از وجود فزیکی و حقیقی اش مورد بحث قرار بگیرد.
اگر به اسطورۀ ضحاک از دیدگاه روانشناختی بنگریم، درخواهیم یافت، که این داستان و نمادهای آن میتواند، مفاهیم دیگری را هم تداعی کند. ضحاک و دیگر نماد ها را اگر اجزای یک کلِ تمثیلی در وجود آدمی بپنداریم به زوایای نو و ژرف داستان پی میبریم که پیوند هایی با جهان ناخودآگاه دارند.
ضحاک یکی از پدرکُشان در ادبیات اساطیریست و از همان آغاز عقدۀ روانی، که زیگموند فروید آن را عقدۀ ادیپ مینامد، را در ذهن ما تداعی میکند، که:
فرزند بد، گر شود نرّه شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگر است
پژوهند را راز با مادر است ۱
ضحاک از خرد انسانی هراس دارد، ماران روئیده بر دوش او غذای تهیه شده از مغز آدمی می خواهند. مغز نماد فکر و عقل و خرد است.
ضحاک دختران جمشید را اسیر شبستان خود کرده است، اهریمن بر کتف او بوسه زده، ضحاک انجام کارش را در رؤیا میبیند و … اینها همه نقش نمادها را در این اسطورۀ بارزتر و مهمتر می سازد.
اژدهای خودی و اسطورۀ ضحاک
اولین جلوهٔ نماد اژدها را در اژدهای خودی ببینیم:
“ناگهان باد سردی از جانب دشت های دور به وزیدن آغاز کرد و ابرهای تاریکی از کرانه های افق سر برافراشتند. نزدیک غروب آفتاب، اسپ سوار سیاهپوشی از دور دیده شد، که به سوی شهر در حرکت بود. نیزهٔ بزرگی در دست، تیر، کمان و سپری در پشت آویخته، کلاه پولادینی به شکل اژدها برسر داشت. دو چشمش چون دو کاسهٔ خون سرخ بود و از سیمایش آتش خشم شعله می زد. کودکان، مرد و زن، پیر و جوان همه برای تماشای این موجود غریب از شهر بیرون آمدند.”۲
در اژدهای خودی قهرمان سیه پوش در چهرۀ آدمی به شهر میآید، و هر قدر که در (من) و ایگوی خودش فرو میرود، به ریخت اژدها چهره بدل میکند. به تعبیر استادسخن :
برآمد براین روزگار دراز
کشید اژدها فش به تنگی فراز
قهرمان سیه پوش در اژدهای خودی در پهلوی قصرش معبد اژدها پرستان را بنا مینهد و در آن معبد مجسمۀ بزرگی سنگی از خودش میتراشد، که نیمه انسان و نیمه اژدها است.
ضحاک همچنین است، او بعد از بوسه زدن اهریمن بر کِتف و روئیدن دو مار اژدهامانند بر شانه هایش به موجود نیمه آدمی و نیمه اژدها چهره عوض می کند.
در داستان اژدهای خودی آمدن سیاهپوش به شهرِ جان غم و اندوه با خود می آورد.
“سکوت مرگباری به هرسوحکمفرما شد. آهوان به سوی دشت های دور فرار کردند و دیگر هیچ به نزدیکی های شهر باز نگشتند. پرندگان نیز از سرودن بازماندند. مردان تحت امر قهرمان جنگ، مشغول کندن خندق و ساختن دیواربلندی دورادور شهر شدند.
دیگر آواز خنده و هیاهوی کودکان شنیده نشد. ایشان اجازه نداشتند از خانه بیرون روند، دختران و جوانان، حق نداشتند در آغوش همدیگر وقت خود را به راز و نیاز تلف کنند. زیرا قهرمان سیاهپوش از دوچیز خیلی تنفر داشت: یکی غلغله و هیاهوی اطفال و دیگری بوس و کنار پسران و دختران.”۳
سرآغاز پادشاهی ضحاک هم چنین معلون و نامیمون است:
چو ضحاک شد برجهان شهریار
بر اوسالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد براین سالیانی دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز براز ۴
در اژدهای خودی قهرمان سیه پوش خودش را چنین معرفی می کند:
“من منم! مرا ایگو می نامند! من قهرمان جنگم! من فاتح روی زمینم! شهر شما بعد ازین در تسلط من است و شما ازین لحظه به بعد، تحت فرمان من قرار دارید. کسانیکه از اوامر من سرپیچی کنند، محکوم به مرگ خواهند شد” ۵
توانمندی و مرگ این قهرمان اژدها پیکر هردو در دلبستگی و شیفته گی بخودش است. (من) هستیِ وجود و همچنان مایۀ نیستیِ اوست.
(من) در اژدهای خودی همان (اهریمن) در اسطورۀ ضحاک است. در اژدهای خودی (من _خود) قهرمان سیه پوش را به اژدهای خونخواری مبدل میکند. در شاهنامه این کارِ اهریمن است که ضحاک را به مرگ پدر و بعد بدست آوردن فرماندهی برمی انگیزد، برایش غذای خوب میدهد تا اینکه او را به ضحاک ماردوش مبدل کند. این اهریمن است که در درون ضحاک فریاد می کشد:
بدو گفت: چون سویِ من تافتی
ز گیتی همه کامِ دل یافتی
اگر همچنین نیز فرمان کنی
نپیچی ز گفتار و پیمان کنی
جهان سر به سر پادشاهی تو راست
دد و مرغ و ماهی تو راست ۶
اهریمن کسی نیست جز انانیت خوابیده در درون آدمی، که زمانی بیدار شود، از یک کرم به اژدها تبدیل میشود.
در داستان اژدهای خودی، باری رهگذر نیمه شب در مغارۀ تاریکِ ناخودآگاه لحظاتِ تولدِ اژدها را بچشم می بیند:
“بالاخره بعد از سفر طولانی در آن دمه و غبار، رهگذر نیمه شب به کنار دریاچۀ ایستاده ای رسید، که آبهای آن کدر و گندیده و چون دل شب سیه بود . نزدیکتر رفت، دریافت هزاران هزار کرم در همدیگر آویخته، در آب تیره شناورند. اندکی نزدیک تر شد، دید کرمها یکدیگر را می بلعند. این حالت دوام داشت تا بالاخره یکی از کرم ها قوی تر شده، تمام کرم های دیگر را در خود فرو می برد، تغییر شکل می دهد، چنگال در می آورد، دارای دم و بال میگردد، دو چشمش بسان دو کاسهء خون سرخ میشود و از دهن و بینی او شعله های آتش به جهیدن میپردازد. به زودی آنقدر بزرگ و کوه پیکر میگردد که دیگر در دریاچه نمیگنجد. از آب بیرون می آید، و آهسته آهسته به سوی بالا به طرف دهن مغاره در حرکت میشود .” ۷
زادن و بزرگ شدن اژدها، بدینسان بی شباهت به بزرگ شدن کرم هفتواد در شاهنامه نیست، کرمی که از یک سیب بیرون شد و خود به یک هیولایی عظیم الجثه مبدل شد و در پایان کار به نیرنگ اردشیر کشته شد:
همان کرم کز مغز آهرمنست
جهان آفریننده را دشمن است
همی کرم خوانی به چرم اندرون
یکی دیو جنگی است ریزنده خون
فردوسی زادگاه کرم را مغز اهریمن میداند و چه بسا که این اهریمن نهفته در نهاد آدمیست، همان مرداب اهریمنیِ که اژدهای خودی در آن زاده و بزرگ می شود. هردو اژدها سیری ناپذیر اند. چنان تشنه و گرسنه اند که خوردن و نوشیدن شان پایان ندارد. اهریمن در شاهنامه در چهرۀ آشپز (دیگ پز) ظاهر میشود و دل ضحاک را با ترفند تهیۀ غذا های لذیذ بدست میآورد. استاد سخن در این اسطوره ذره – ذره غذا ها و شیفته گی ضحاک به خوردن آنها را یادآوری میکند.
همچنانست اژدها در داستان دکتور مجروح. باری، از زبان راهب زردپوش، که دانای سراعظم است، در ستایش اژدها می خوانیم:
“قهرمانا! پادشاهی روی زمین تراست. تو گرسنه تر از همه گرسنگانی و تشنه تر از همه تشنگان. تمام زندگان جهان را میبلعی و هنوز گرسنه تری. تمام ابحار روی زمین را می نوشی و هنوز تشنه تری. مگر مردم نمیدانند و عبرت نمی گیرند.” ۸
در شاهنامه ضحاک تازی است، به قول دکتور کزّازی :
“ در همین اوان، ایرانیان که پیوند از جمشید گسسته اند، به سوی تازیان می شتابند؛ و ضحاک را شاه ایران زمین میخوانند. کی اژدهافش به ایران می آید و تاج برسر می نهد… ضحاک هزار سال، به بیداد و تباهی فرمان می راند…” ۹
در اژدهای خودی نیز اژدها از جایی دیگری به شهرِ (خود) می آید، باز هم روایتی از راهب زردپوش:
“ای رهبانان رمزآشنا! خداوندگار ما اژدها در سرزمین های دوردست خون فراوان نوشید و شهرستان های وسیع و پهناور را با باشنده گان آن در خود فرو برد. مگر او هنوز تشنهٔ جان بود و گرسنهٔ جهان و به یاد زادگاه خود افتاده، از آن شهرستانیکه برخاسته بود، هنوز تشنه تر و گرسنه تر به آن شهرستان برگشت.”۱۰
اژدها در گسترۀ اساطیر جهان، ازجمله اساطیر آریایی (وارونه نماد اژدها درچین) نماد خشکسالی بوده که با زندانی کردن ابرها آنها را از باریدن بازمیداشته و زمینۀ پژمردن طبیعت را فراهم می آورده و از اینرو نبرد با اژدها در حکم ستیز با خشکسالی تصور میشده است.
۱کزّازی، دکتورمیرجلال الدّین: نامۀ باستان (جلداول)، تهران، نشر(سمت)، ۱۳۷۹، ص ۳۵
۲ همان، اژدهای خودی، ص ۵۵
۳ همان، اژدهای خودی، ص ۵۶
۴همان، نامۀ باستان، ص. ۳۹
۵همان، اژدهای خودی، ص ۵۵
۶همان، نامۀ باستان، ص ۳۵
۷همان، اژدهای خودی، ص ۱۱۳
۸همان، اژدهای خودی، ص ۵۷
۹همان، مازهای راز، ص ۴
۱۰همان، اژدهای خودی، ص ۵۹
در شاهنامه و دیگر منابع تاریخی نیز افراسیاب، چون اژی دهاک، باران را از ایران دریغ میدارد. چنانکه در شاهنامه با یورش افراسیاب به آریانا، هفت سال خشکسالی، دامن آریانا را فراگرفت و گیاه و خاک پژمرد و از باران و سرسبزی خبری نبود:
زباران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد ز ایران پر آب
برآن ابر باران خجسته سروش
به گودرز گفتی که بگشای گوش
چوخواهی که یابی ز تنگی رها
و زین نامور ترک نر اژدها
به توران یکی نامدار نوست
کجا نام آن شاه کیخسروست
چو آید به ایران پی فرخش
ز چرخ آنچه پرسد دهد پاسخش ۱
در اژدهای خودی نیز فرارسیدن اژدها خشکسالی و پاییز از راه میرسد و سرسبزی و خرمی و بهار رخت برمی بندد:
“دیگر دروازهء شهر به روی کسی باز نشد. چه دیگر کسی از آن بلاد عبور نمیکرد. چمن زارها و مرغزارها، دشتها و بیابانهای خشکی بیش نبود که روزها، آفتاب، آتش سوزانی در آن می افروخت و شب ها باد سردی خاک و خاشاک را به هرسو میراند. سنگ ها سوخته و کوه ها رنگ خاکستری به خود گرفته بودند. دریاها و رود خانه ها مسیر خود را تغییر داده بودند” ۲
با آمدن اژدها به شهر ملکۀ ماران آبی که ایزدبانوی سرسبزی و شادابی است، در یک شب طوفانی از دیارِ جان میرود. این ایزد بانو در چهرۀ مار سبزرنگی، با خال های رنگین که بالای تنۀ درختی حلقه زده بود، در حالیکه رعد میغرید و همه در روشنی زودگذر آن این مار سبزرنگ را می دیدند که گردن برافراشته و به هر سو نگاه می کرد و شعلۀ سرخی از پیشانیش زبانه میزد در امواج دریا ناپدید میشود و مردمان مهاجرت او را نشانۀ خوبی برای سرسبزی و شادابی آینده آن سرزمین نمی دانستند.
چنانچه قبلاً نیز اشاره شد، باورهای قدیمی اساطیری جهان، در چین اژدها نماد باران و طراوت و بارنده گی و سرسبزی است.تا جائیکه برخی از محققین اژدهایی را، که بر درفش رستم نقش دارد، برگرفته از همین نماد اژدها در چین می پندارند و آن را به ساکایی بودن رستم و گرایش او به اژدها، که خود را از جانب مادر از تبار آن می داند، نیز برشمرده اند.
در اژدهای خودی هردو نمود را از نماد اژدها میبینیم. اژدهای خودی که فرا میرسد، نماد خشکسالی و پائیز است و ملکۀ ماران، که خود مار است، ایزدبانوی باران و سرسبزی دانسته شده است.
در اژدهای خودی بزرگترین دشمنان اژدها یکی رهگذر نیمه شب، راوی و قهرمان داستان است که مانند کاوه آهنگر مردمان را به قیام علیه اژدها برمی انگیزد و دیگرش (لیلی ) الهۀ عشق است. لیلی در بیابان در کنار راه منتظر مجنون ( نمود دیگری از رهگذر نیمه شب) است. او را ایزدبانوی عشق میدانند و برخی او را دیوانه می پندارند، اما او همچنان در کنار راه با کوزۀ پر از آب به امید رسیدن رهگذر ناآشنا نشسته است. لیلی با سخاوت به هر رهگذری از کوزۀ گلی اش آب می دهد. با آن لباس سبز رنگ ژولیده و رنگ و رخ باخته و خاک آلودش به رهگذران لبخند میزند و برق چشمانش همیشه امید فرارسیدن رهگذر محبوبش را نشان میدهد. لیلی دختر آزاده ای است و باری اژدها را چنین هشدار می دهد:
“ من منم! مرا لیلی می نامند! من الههء عشقم! من رب النوع بهارم! قلمرو من، سرزمین آشوب طلبان است و قدمگاه من قلب آزادگان. من بیرون از شهر، شامگاهان در کنار جادهء خاک آلود در انتظار مسافر منزلهای دور نشستم. مسافری که مرا میشناخت و در جستجوی من بود. ولی بعد از این رهگذری از این دیار عبور نخواهد کرد. چه راهی باینجا نرسیده و اگر بوده همه را خس و خاشاک پوشانیده و محو کرده است. رودخانه ها مسیر خود را تغییر داده اند و کاروانها دور ازینجا در کاروانسراهای دیگری توقف میکنند و دیری نخواهد گذشت که تو درین شهر، در کاخ مجلل خویش مانند جدت یگانه موجود زنده نمای خواهی بود. در یک شهر خموشان و مردگان و من آنجا کنار جادهء خاک آلود می نشینم تا بهار فرارسد و آزادگان شورش طلب باز گردند.” ۳
این ایزدبانوی بهار با ایزدبانوی سرسبزی و شادابی چنان همگون و همانند است، که گاهی نمودهای دوگانۀ یک نماد و گاهی هم زادۀ یک تبار به نظر میرسند. این دو شباهت عجیبی با نقش نمادین شهرناز و ارنواز (دختران جمشید) دارند.
تفاوتی که در این دو داستان دیده میشود نقش نماد های عقل و عشق است. اگر دختران جمشید را نماد های عشق بپنداریم، در شاهنامه این دو را ضحاک بر کامۀ آنان، به زنی گرفته است. در حالیکه ماران روئیده از شانه های فرمانروا همواره مغز انسانهای جوان را میخورند و این نمادین ترین بخش داستان است. مغز انسان نماد عقلانیت و تفکر است. ضحاک قدرتش را در نابودی عقل و فکر میبیند و همواره مغز را غذای مارهایش میکند. در اژدهای خودی اما این نمادها برعکس اسطورۀ ضحاک اند. ملکۀ ماران آبی با فرارسیدن اژدها از آن دیار رخت سفر میبندد و لیلی، آن ایزدبانوی عشق و بهار، در کنار راه و بیابان آواره و گردآلود منتظر رهگذر محبوبش می نشیند، تا آنکه روزی همدست با مجنون خود، بر اژدها بشورند. در داستان اژدهای خودی نمادهای عشق هرگز در دام اژدها نمیافتند. اما عقل و فکر غلام اژدها میشوند. در متن اژدهای خودی جهنمیان ( آزادگانی که اژدها آنها را زندانی کرده است) در روز شورش شان به اژدها میگویند:
“ … اما آزادگان شورش طلب را، نتوانستی در قید بندگی درآوری و فقط در زیرزمینی های تاریک به زندان افگندی. و عقل و فکر، آن مشاورین خونسرد و سختگیر خود را که غلام تو شده بودند، به کار پاسبانی زندان گماشتی. ولی عقل و فکر مشاورین متملق و ریاکاری بودند که فقط به مدح تو میپرداختند…” ۴
در اژدهای خودی عشق و مستی و آزادگی شورشی را برپا میکنند. شورشی را که در اسطورۀ ضحاک کاوۀ آهنگر با درفش کاویانی اش برپا میکند و فریدون آن را با رزمها و دلیریهایش به پایان میآرد.
در اسطورۀ ضحاک نماد های حماسی متبارز تر از نماد های عشق اند. اسطورۀ ضحاک روح حماسی و اژدهای خودی روح عرفانی دارد. در عرفان قدرت عشق مرید را به مراد میرساند، چنانچه رهگذر نیمه شب را نیز عشق لیلی به منزل مقصود میبرد و در اسطوره ضحاک شجاعت و قیام کاوه و پهلوانیِ فریدون اژدها را سرنگون میکنند.
شورش بر اژدها
در داستان اژدهای خودی، رهگذر نیمه شب همراه با لیلی به ملاقات اژدها میروند و آشکارا برایش می گویند :
“… ای فرمانروای روی زمین! بدان که قدرت اژدها در ترس مردم است… تو از ترس و واهمۀ آن غلغله و هیاهویی که شبها از زیرزمینی های این کاخ مجلل میشنوی، کرشده ای و صدای راستی را نمیشنوی. مردم از ترس و واهمۀ خشمی که در چهره و سیمایِ تو شعله وراست، را میبینند، کور شده اند و نور هستی را نمیبینند.” ۵ همچنان کاوه در مقابل ضحاک گفته بود:
خروشید: کای پایمردانِ دیو!
بریده دل از ترسِ گیهان خدیو!
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها به گفتارِ اوی
نباشم، بدین محضر اندر، گواه
نه هرگز براندیشم از پادشاه ۶
خطابه های هردو قهرمان برای شورانیدن مردم بر اژدها این پیام اشکارا را میرساند: اگر مردم اژدها را سرنگون نکنند، اژدها همۀ آنها را نابود خواهد کرد:
“ای مردم! بدانید که فرمانروای شما اژدهاست و شما بندگان اژدهائید…
ای مردم! بدانید که آن اژدها از سرزمین بیگانه بدینجا نیامده است، بلکه از اینجا برخاسته و از شما بیرون شده است. چه هر یک از شما اژدهایی در خود نهفته دارید و اژدهایی بزرگ از آن غذا مییابد و نمو میکند. اگر میخواهید اژدها را از پا درآورید، او را نخست در خود بکشید، تا طعمۀ او نشوید.” ۷
چو کاوه برون شد زدرگاهِ شاه
بر او انجمن گشت بازار گاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سویِ داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشتِ پای
بپوشند هنگامِ زخمِ درای
همان کاوه آن بر سرِ نیزه کرد
هم آنگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت، نیزه به دست
که: ای نامداران یزدان پرست!
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بندِ ضحاک بیرون کند
بپوئید، کاین مهتر آهرمن است
جهان آفرین را به دل دشمن است ۸
هردو اژدها مرگ شان را در رؤیا میبینند! دکتور کزّازی نوشته است: “زبان ناخودآگاهی زبان رویاست.” دوکتور کزّازی در کتاب ( رؤیا، حماسه، اسطوره) رؤیا و اسطوره را زادگان ناخودآگاهی میدانند،که در ساختار نیز چندان از هم جدا نیستند. از نظر کزّازی ( اسطوره رؤیای همگانی و رؤیا اسطوره ای فردی است.) ۹
از اینجا میتوان دریافت که پیوندهاِ رؤیا، حماسه و اسطوره را با هم میپیوندد، که شناختن هریک آن با شناخت از آن دیگری وابسته است. در هر دو داستان (اژدهای خودی) و (اسطورۀ ضحاک) رؤیاها نقش سرنوشت سازی دارند. هردو اژدها پایانِ کار و مرگِ خود را در خواب می بینند.
در اژدهای خودی می خوانیم:
“نا راحت ترین وقت زنده گی قهرمان در بستر خواب بود. چون در تاریکی نمیتوانست خود را ببیند. و در خواب حس خودی خود را از دست میداد. هر باری که به خواب می رفت، تصور میکرد به خواب عدم فرو میرود. ازین سبب از خوابیدن میترسید و چراغ ها را همیشه روشن میگذاشت. اگر گاهی به خواب هم میرفت، خواب های پریشان میدید:
۱ رک به مقالۀ : دشت ارژنه، محمود رضایی: رستم اژدها کش و درفش اژدها پیکر، فصلنامۀ پژوهشهای ادبی سال ۶، شمارۀ ۲۴، تابستان ۱۳۶۶، ص ۶۱
۲همان، اژدهای خودی، ص ۶۳
۳ همان، اژدهای خودی، ص ۱۳۵
۴ همان، اژدهای خودی، ص ۹۰
۵ همان، اژدهای خودی، ص ۱۳۳، ۱۳۴
۷همان، نامۀ باستان، ص ۴۷
۷ همان، اژدهای خودی، ص ۱۳۱
۸ همان، نامۀ باستان، ص ۴۷
۹ کزّازی، دکتورمیرجلال الدّین: رویا، حماسه، اسطوره، تهران، نشرمرکز، ۱۳۹۰، ص ۱۲۳
اشباح هولناک از هر طرف بر او هجوم میآورد. بال های سیاهی به رویش گسترانیده میشد. دشمن ناشناسی را می دید که او را مغلوب کرده، نیزۀ پولادین او را بر سینۀ خود احساس میکرد. تکان میخورد لرزان و عرقریزان از خواب بیدار میشد.” ۱
اژدها که از مرگ می هراسد، همچنان بعد از دیدن این رؤیا به پیرامون خود می نگرد و این اولین بار است که می خواهد بداند دیگران چه حالتی دارند. گویی خواب مرگ او را بیدار می کند تا از خودش بیرون آید. هر دو اژدها بعد از دیدن خواب مرگ خود شان در پی چاره بر می آیند، تا مگر باشد راهی برای زندگی جاویدان دریابند.
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا به سر برش یزدان چه راند!
در ایوان شاهی، شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود، با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی، ناگهان
دو مهتر، یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون، گرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی برسرش گرزۀ گاورنگ
یکایک، همین گردِ کهتر به سال
زسر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه، دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی، به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان، از پس اندر، گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون.
بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای ۲
تفاوت اینجاست که خواب ضحاک تمثیل تمام از صحنۀ نابودی اش را می نمایاند و اما خواب اژدها در داستان اژدهای خودی، پیام نابودی اش را می رساند، چه رفتن او با فرشته زشت مرگ بسیار ناهمگونست با آنچه که در خواب می بیند.
پیام هردو رؤیا هشداریست که با خود دارند. نابودی سرنوشت محتوم اژدهاست! (من) محور فکر و هستیِ هردو اژدهاست. هردو اژدها همه چیز را برای (خود) میخواهند. خواب هردو هم در مورد (خود) شان است. مرگ (من)! در هر دو رؤیا بجز (من) هرکسی دیگری که هست (مرگ) است.
سه گوشۀ جلاد، قربانی و ناجی
در هردو داستان حوادث در بین مثلث (سه گوشه ای) جلاد، قربانی و ناجی اتفاق میافتند.
در اسطورۀ ضحاک (اژدها)، مردم و کاوه و فریدون نماد های این سه گوشه اند و در داستان اژدهای خودی قهرمان سیه پوش (اژدها)، شهروندانِ شهرِ وجود و رهگذر نیمه شب و لیلی (ایزدبانوی عشق) این نقش ها را به عهده دارند.
اژدهای خودی، که درامهٔ (نمایشنامۀ) روانی انسان است، با شگرد و پرداخت عرفانی، سه گوشۀ نهاد، خود و فراخود (اید، ایگو و سوپرایگو) را به میان آورده است.
در اسطورۀ ضحاک نیز هر سه گوشه با تمثیل های اژدهای خودی همانند اند. ضحاک نیمه آدمی و نیمه اژدها در سایۀ اهریمنِ فریبکار در گوشۀ جلاد است، که در اژدهای خودی نیز قهرمان سیه پوشِ نیمه آدمی و نیمه اژدها این نقش را به عهده دارد. مردمان شهر که هر روز باید دو جوان خود را قربانی دهند تا ماران ضحاک مغز شان را بخورد قربانیان استبداد هزارساله اند. این قربانیان همان مردمان شهرِ وجود در اژدهای خودی اند، که باجبر به عبادت اژدها کشانیده میشوند و رفته رفته بیدادگری های اژدها شهر را از وجود شان تهی میکند. در هردو داستان رستاخیز مردمی به همت پهلوانان دادگر و خردمند برپا میشود تا بیدادگران اژدها صورت را سرنگون کنند. در اژدهای خودی رهگذر نیمه شب (آنکه در جستجوی حقیقت وجود است) با محبوبه اش لیلی ( ايزدبانوی عشق) برپاکنندگان شورش بر اژدها هستند. ناجی بزرگ در این داستانِ نمادین، عشق است و خردِ جستجوگر یار و همراهش. در اسطورۀ ضحاک نخستین جرقۀ رستاخیز را کاوۀ آهنگر با برافراشتن درفش نمادین و اسطوره ای اش، بر میافروزد و آتش در خشم قربانیان میزند. فریدون با پهلوانی ها و دلاوری هایش این قیام را به کامیابی میبرد و جلاد را از میان برمیدارد.
مرگ اژدها، راهی برای برگشت
جایی تعجب اینست، که پایانِ کارِ هردو اژدها مرگ فزیکی شان را نمی نمایاند. هردو اژدها نابود میشوند، اما راهی برای برگشت شان باز است.
دکتورکزّازی در مورد زنده ماندن ضحاک می نگارند:
“یکی از شگفتیها و رازها در داستان ضحاک که تنها از دید نمادشناسی اسطوره و باورشناسی باستانی، گشودنی و بازنمودنی است، آنست که ضحاک به دست فریدون کشته نمیشود. در آن هنگام که ضحاک بر کاخ فرا میرود، فریدون برآن سر است که او را، به گرزۀ گاوسر، پست کند، اما به ناگاه سروش فراز می آید و او را از این کار باز میدارد. می فرماید که ضحاک را در دماوند به بند درکشد…
… ضحاک که نمادیست(فرجامشناختی). او نمادِ بدی و ددی به یکبارگی است. گوهر بدی را باز میتابد. از آنگونه نمادهای زیانبار و اهریمنی نیست که دربند زمان
میمانند. سرشت و گوهر بدی در او نمادینه شده است. اگر ضحاک کشته شود، بدی یکباره از جهان برخواهد افتاد. این کار شدنی نیست. زیرا هنوز زمان آن فرا نرسیده است…” ۳
دکتورکزّازی مینویسند که بر اساس باور شناسی کهن طی چرخۀ هستی (سال اسطوره ای دوازده هزارساله) ضحاک دوباره برمیگردد.
در اژدهای خودی پایانِ کار اژدها را همچنین می یابیم :
“تا آنکه بعد از مدتی یکروز نزدیک شام، آن پیرزن مرموز بدریخت شبح نما به شهر آمد.
دروازهء بزرگ خود به خود به رویش باز شد. بدون قدم گذاشتن از پله های مرمر بالا رفت و بدون دق الباب داخل قصر گردید و با فرمانروای روی زمین ملاقات کرد. رهگذر نیمه شب، نشسته در کنج خلوت خویش می دانست آن دو کس باهم چه میگویند. و دیری نگذشت که قهرمان جنگ و فرشته تاریکی ها از ویرانۀ قصر بیرون آمدند و هر دو به سوی نا معلومی روان شدند.”۴
اما این رفتن، رفتن بی برگشت نیست. اژدها بارهای قبل هم با فرشته زشت مرگ رفته بود و اما شهرِ وجود اژدهای دیگری را در خود پرورانید بزرگ شد و فرمانروای این شهر شد. در داستان اژدهای خودی لیلی (ايزدبانوی عشق) در خطاب به اژدهای جوان می گوید، که سرنوشت او هم مانند سرنوشت جدش خواهد بود:
“… و دیری نخواهد گذشت که تو درین شهر، در کاخ مجلل خویش مانند جدت یگانه موجود زنده نمای خواهی بود، در یک شهر خموشان و مردگان و من آنجا کنار جادۀ خاک آلود می نشینم تا بهار فرارسد و آزادگانِ شورش طلب بازگردند.” ۵
در داستان اژدهای خودی زمانه آغاز و پایانی ندارد، بلکه در دایرۀ تکرار دور خودش میچرخد. زمانی الهۀ بهار فرمانروای شهر است و زمانی هم اژدها بر شهر حاکم میشود، تا اینکه فرشته زشت مرگ ناگهان وارد کاخ او شود و یکبار دیگر او را به طرف نامعلومی با خودش ببرد. و رهگذر نیمه شب در سفر دورانی اش باز به مردابی میرسد که در آن کرمی به اژدها تبدیل میشود…
نتیجه گیری
داستان اساطیری ضحاک را اگر، از دیدگاه روانشناختی، تمثیلِ نمادینِ روان آدمی بپنداریم، به شناخت تازه و بسیار دلچسپی از نمادها بخصوص نماد بنیادین اژدها در آن میرسیم. داستان اژدهای خودی در زمانۀ ما روایت دیگری از همان موجودِ نیمه آدمی و نیمه اژدها است، که در ریخت سفرنامه ای به ساحۀ لاشعور و تاریکی های ناشناختۀ ناخودآگاه نگاشته شده است. شباهت های جالبی در بین هردو اژدها و نقش نمادین آنها وجود دارد. ضحاک تازی نیمرخ رزمی و حماسی اژی دهاک است، که در اژدهای خودی در نیمرخ دیگرش از نهاد درونِ آدمی در یک روایت فلسفی با گرایش عرفانِ شرقی به میدان آمده است.
آفرینندۀ اژدهای خودی روانشناسی را که دانش جدید است، آموخته، با فلسفۀ هم عصرش آشنا است و بنیاد های فلسفه قدیم باختر و خاور را میداند. او میخواهد ثابت کند، که تراژیدی راستین آدمی نه در بیرون از وجود او و یا در دیگران، بلکه در خودش نهفته است.
در اسطورۀ ضحاک (من) و (ایگو = خود) همان اهریمنی ست که ضحاک را به کشتن پدر وا میدارد، بعد او را با غذاهای خوشمزه اسیر نفس و شکمبارگی میسازد و بالاخره بر دوشش بوسه میزند که از جای بوسه های پلیت او مارهای اژدها پیکری برویند و ضحاک را به فرمانروای قهار و مستبدی تبدیل میکند، که می باید با خرد و خوبی بجنگد و هر روز مغز جوانان بیچاره را خوراک مارانش سازد.
از خصوصیت نماد ها همین است که اگر آنها را در جایگاه جدید بنمایانیم مفاهیم و معانی تازه ای را تداعی کنند و افق هایی تازه ای را جلو چشمِ ما بگشایند.
ضحاک نیمه آدمی و نیمه اژدها از پر رمز و راز ترین نمادهای ادبیات جهان است، که تا زمانه هایی زیادی میتواند در آثار ادبی دوباره و برای چندین بار ظهور کند. گویی ضحاک را برای همین در کوه دماوند در بند کرده اند، که گاهی در اژدهای خودی و بار دیگر در دیگر آفریده های ادبی و هنری خودش را بنمایاند.
منابع
_ کزّازی، دکتور میرجلال الدّین؛ رؤیا، حماسه، اسطوره؛ تهران، نشرمرکز، چ ششم، ۱۳۹۰
_ کزّازی، دکتور میرجلال الدّین؛ مازهای راز (جستارهای در شاهنامه)، تهران، نشرمرکز، چ ششم ۱۳۷۹
_ کزّازی، دکتور میرجلال الدّین؛ نامۀ باستان (ویرایش و گزارش شاهنامه فردوسی)، تهران، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، ۱۳۷۹
_ مجروح، دکتور سید بهاءالدّین؛ اژدهای خودی ( دفتر اول و دوم)، کابل، پوهنتون کابل، ۱۳۹۵
۱ همان، اژدهای خودی، ص ۸۷
۲ همان نامۀ باستان، ص ۴۱
۳ همان، مازهای راز، ص ۴۳
۴ همان، اژدهای خودی، ص ۱۳۷
۵ همان، اژدهای خودی، ص ۱۳۵