شيطان در لباس انسان
قربان شهر کابل! قربان مردم با صفا و مهربانش شوم. چه روز های خوبی بود، با همه غم هایش در کنار شاگردان و مردمم بودم…
گاه گاهی با چند تن از استادان لیسه الفتح در پارک مقابل لیسهٔ ابوالقاسم فردوسی، دور میزی مینشستیم و لحظاتی با هم صحبت میکردیم. فضا و محیط پارک خیلی زیبا و خوشایند بود. روزانه باشندگان مکروریان دوم، مکروریان سوم، اهالی بی بی مهرو و اهالی مناطق مختلف شهر کابل در این پارک برای تفریح و قدمزدن می آمدند. جمعی از زنان و دختران جوان بر روی چوکیهای پارک مینشستند و با هم درد دل و حال دل می گفتند…
در یکی از روز ها آرام - آرام از خانه بسوی پارک روان شدم. به اطرافم نظر کردم. چند کودک ترازو بدست به فاصلهٔ چند از هم دور نشسته و منتظر عابرین بودند. با نگاه های مملو از غم عابرین را نگاه میکردند. در دل دعا میکردند، اگر یک نفر لطف کرده بالای وزن سنج ایستاد شده و در مقابل نوت ده یا پنج افغانیگی بدست های ظریف و کوچک شان بدهد. بدبختانه هر یک از این کودکان، نان آور یک خانواده بودند.
مثل همیشه نزدیک تک تک شان نشستم،از والدین شان و از روز و روزگار شان سوال ها کردم. اینکه چه ها شنیدم و منحیث یک معلم دلسوز چه ها برای شان کردم… داستان های مستند و غم انگیزی دارد، که برایتان خواهم نوشت…
در داخل پارک گروهی از زنان به دور میز دایروی که درخت بزرگ سایهبان آن بود، طوری نشسته بودند، که سرهایشان با هم نزدیک و به دقت به قصهٔ یکی از خانمها گوش فرا داده بودند. این طرز نشستن و شنیدن، توجه مرا هم به خود جلب کرد. نزدیک آنها رفتم و با گفتن سلام اجازه خواستم و در جمعشان نشستم. از چهرههای شان درد و غم میبارید. دختر جوانی که بر سر و صورتش آثار خراش و داغهای زیادی دیده میشد، با چهرهٔ زرد و افسرده اشکهایش را با گوشهٔ چادر سیاهرنگش پاک میکرد. خانمی که شاید در حدود 35 یا 40 سال داشت، او را دلداری میداد و میگفت:
دخترم! خدا مهربان هست. من در پنج وقت نماز برایت دعا میکنم که خداوند خسرانت را هدایت کند، تا بدانند، که امن ترین جای برای یک طفل آغوش مادر است.
سونیا سرش را بر شانهٔ خالهاش تکیه داد و زار گریست، خاله جان! قربان زبانت. ای کاش! روزی برسد، دوباره طفلم را در آغوش بگیرم. اینرا بگفت و زار - زار گریست. از دیدن این همه اندوه قلباً ناراحت شدم و در دل گفتم: خدایا! این چه حال و روز است، که زنان مظلوم و بیچارۀ هموطنم گرفتار هزاران بلا شدهاند. معذرت خواستم و پرسیدم: چه شده خواهرجان؟ چشمان سیاه و زیبایش را که از آن اشک جاری بود، پاک کرد و با صدای گرفته گفت: طالع ندارم… بغض مانع حرفزدنش شد. خالهاش مداخله کرد و گفت: خدا تقدیر آدم را خراب نکند. سونیا جان ، خواهر زاده ام دختر لایق و اول نمره صنف خود بود. تازه شامل صنف دوازدهم شده بود که یکی از خویشاوندان دور ما از مزار شریف آمد و با بسیار عذر و زاری، خواهرزادهگکم را خواستگاری کردند. در محفل شیرینی خوری پایکوبی، ساز و سرود زیاد کردند. بعد از چند ماه دوباره آمدند و دست و پای مادر و پدر سونیا را بوسیدند و با عذر و زاری به زودترین فرصت محفل عروسی شانرا برگزار کردند. سونیا جان را با خود بردند.
خواهرم و پدر سونیا خیلی خوش بودند و میگفتند: دختر ما خوشبخت میشود. مسعود شان خیلی فامیل بزرگ و نامداری هستند. وقت و ناوقت از شهرت، مردانگی و مهربانی آن فامیل تعریف و تمجید میکردند.
سونیا جان نیز در ابتدا خوش بود. زیرا چهار ننو، شش ایور و خانمهای ایور خود را همچون خواهر و برادر خود دوست داشت.خسر و خشوی خود را مانند پدر و مادر خود احترام میکرد. آنها نیز ظاهراً خیلی مردم نجیب و شریف معلوم میشدند.اما بدبختانه آنها واقعاً مهربان و صادق نبودند.همینکه سونیا را به خانه شان بردند او را عروس خود نه! بلکه چون کنیز میدانستند. سونیا از صبح تا شام تمام کار های خانه را انجام میداد. در عوض او را توهین میکردند ، فحشهای رکیک نثارش میکردند. بزرگان راست گفتهاند، که فریب ظاهر و شیرینزبانی کسی را نخورید.
مادر مسعود به همیاری دخترانش هرنوع ظلم و ستمی را که یاد داشتند، در طول روز در حق سونیا روا میداشتند و شبهنگام وقتیکه خسر، ایورها و شوهرش از وظیفه میآمدند. خشو با گفتن گپهای ناحق، مردان خانواده را علیه سونیا تحریک مینمود. شوهر سونیا بدون اینکه به حقیقت مطلب پی ببرد، او را لتوکوب میکرد. خواهرزادهام دختر سیال بود، صدایش بلند نشد، ما از حالش خبر نشدیم. راست گفته اند: “اگر سنگ آسیاب را بر سر دختر سیال بچرخانند، صدایش نمیبرآید.” تمام مشکلات زندگی را به خاطر نام و نشان خانوادهٔ خود تحمل میکنند. یکی از حاضرین که خیلی عصبانی بود، صدا زد: “این هم نتیجه صبر و حوصله سیال… بعد از یک سال و چند ماه خبر رسید، که سونیا صاحب یک پسر کاکل زری شد. من و مادر سونیا با تحفه و سوغات فراوان، هی میدان و طی میدان ساعتها در سرویس منزل زدیم تا به خانهشان رسیدیم. توبه از مردم دو روی و منافق! خشو در پیش روی ما سونیا را، جان و قربان و دختر شیرینم میگفت. اما …
من و مادر سونیا از دیدن چنین زن مهربان دست دعا بلند کردیم و خدا را صد بار شکر کردیم. این خشو نه! بلکه یک فرشته است.من در دل میگفتم: خشو سونیا چه زن مهربان و شیرینزبانی است. خداوند تمام دختر ها را چنین خشوی خوب نصیب کند.
تصادفاً همان شب از خواب بیدار شدم و از اتاق بیرون رفتم تا وضو تازه کنم و دو رکعت نماز شکرانه بخوانم. روشنی چراغ سر صفه، دهلیز را روشن کرده بود. بدون اینکه چراغ دهلیز را روشن کنم، آرام ـ آرام به طرف تشناب روان شدم. از یکی از اتاقها صدای گپ میآمد. کمی دقت کردم متوجه شدم خشوی خدا نترس چیزی که بد و بیراه یاد دارد، درباره ما میگوید. بعد از چند فحش رکیک گفت: این دو زن برای مداخله و بربادی زندگی سونیا آمدهاند. صدای خسر سونیا به گوشم آمد که میگفت: “او زن! تو چه فهمیدی که خاله و مادر سونیا برای تحریک دخترشان آمدهاند؟” خشو که استاد مکر و نیرنگ بود، با بسیار شیرینزبانی بیان کرد: “بابه مسعودجان، با گوشهای خود شنیدم که خاله و مادر سونیا او را تحریک میکردند و به او سخنهای بد یاد میدادند.”
من که سرا پا گوش بودم، آه از نهادم برآمد و زیر لب گفتم: آه خدایا! چه میشنوم، از شما چه پنهان،سراپایم را لرزه گرفت. حیران مانده بودم،که چه کنم. ما که از لحظهٔ آمدن تا کنون یک لحظه هم سونیا را بیکار ندیدیم و چیزی نگفته بودیم.
شوهرش با شنیدن سخنان مادر مسعود از کوره به دَر رفت و هرچه فحش یاد داشت به ما گفت. چنان عصبانی شده بود که نپرسید. بلند چیغ کشید: “همین لحظه هر دوی شانرا از خانه بیرون می اندازم.” صدای خانمش آمد و با مهربانی و محبت صدا زد: “گل آغا جان! ما ننگ و غیرت داریم. مهمان را از خانه بیرون نمیکنیم. صبر کن! آش مرد ها دیر پخته میشه.” اگر مانع نمیشد، در همان نیمه شب ما را از خانه بیرون میکرد. از شما چه پنهان، تمام وجودم را وحشت فرا گرفته بود. با خود میگفتم: اگر در همین شب تاریک ما را از خانه بیرون کند، چه کنیم؟ از وضوگرفتن و نمازخواندن منصرف شدم. با عجله برگشتم و در بسترم استراحت کردم.
در جمع ما خانمی مسنی بود، هر لحظه دست بر چادر خود می کشید و با آه و ناله توبه! توبه! می فت. نیمرخ به صورت خاله سونیا نگاه کرد و پرسید : نگفتید چرا خشویش چنین ظلمی را در حق سونیا روا میداشت؟
سونیا آرام - آرام اشک میریخت، با پشت دست اشکهایش را سترد و جواب داد: در یکی از روزهای که تازه عروسی کرده بودیم، مسعود، مادرش را مخاطب قرار داد و گفت: “مادر جان! من یک مرد خوشبخت هستم. ببین! خدا را شکر خانمم هم صورت زیبا دارد و هم سیرت زیبا…” از همان روز خشویم، چهار ننویم و زن ایور هایم که خواهرزاده و برادر زاده های خشویم میشدند، دست به دست هم دادند. هر روز به بهانه های مختلف مرا توهین میکردند. هر چه خراب و یا گم میشد، میگفتند کار سونیا است. خلاصه زنان خانواده در صدد آن شدند،که مرا در نظر مسعود بد جلوه بدهند. در روزهای اول مسعود تلاش میکرد از من دفاع کند، اما نمیدانم خشویم به او چه گفت: آهسته – آهسته از من دلسرد شد.
روزیکه پسرم به دنیا آمد،مسعود خواست او را در آغوش بگیرد، خواهرانش صدا زدند: “وی! وی! مسعودجان! تو شرم و حیا نداری!” مادرش صدا زد: “مسعود جان! خواهر هایت راست میگن. پدرت یک آدم غیرتی است. تا یک سال طفلش را بغل نمیگرفت، میگفت: مه (زنچو) نیستم که طفل را بغل بگیرم.”
مسعود که از خجالت رخسار هایش سرخ شده بود گفت: “مادر جان! چرا در آغوش نگیرم؟ این طفل به محبت پدر ضرورت دارد.” خواهرانش بلند – بلند خندیدند و گفتند: “الله بیادر جان! تو هم بلا کدی، کودک نوزاد به محبت چه میفهمه…”
پسرم تا چهل روزه گی از طرف روز آرام میخوابید، اما از طرف شب بیدار بود و ناآرامی میکرد. خشویم به مسعود امر کرد: “برو! در سالن استراحت کن. اینجا خوابت خراب میشود.”خشویم به مسعود اجازه نمیداد به اتاق ما بیاید. به افتخار میگفت: “خدا را شکر مسعود جان طرف پدر کلان خدابیامرز خود رفته، خوی مردانه دارد. از عادتهای زنچو و زنانه خوشش نمیآید.”
من از این روش خشو و ننوهایم متعجب میشدم. در دل میگفتم: چرا خواهران و مادران باعث بدبختی عزیزان خویش میشوند؟
من که سراپا گوش بودم، از خالهٔ سونیا پرسیدم: “بعد چه گپ شد؟” زن بیچاره با آه و ناله ادامه داد: “خواهرک ها! خدا روز بد نشانتان ندهد. آن شب نتوانستم بخوابم، دلم گواهی بد میداد. فردای آن در هنگام صرف صبحانه، مادر سونیا بیخبر از دنیا، راحت نشسته بود و با خسر، خشو و شوهر سونیا میگفت و میخندید. بعد از صرف صبحانه، به بسیار احترام به خسر سونیا گفت: اگر اجازه تان باشد، امروز سونیا جان را گرفته بخیر بهطرف کابل میرویم. خشو که خیلی ماهر و دورو بود، با محبت صدا زد: “قربانتان شوم، از راه دور آمدهاید، یک چند شب دیگر هم باشید. هنوز خستگی و زلهگی تان رفع نشده به این زودی گپ رفتن را میزنید؟” اعضای خانواده نیز گپ مادر را تأیید کردند و از ما خواستند چند شب دیگر هم باشیم. من که حرفهای زن مکار را دیشب شنیده بودم،در دل خیلی ناراحت بودم. با خود گفتم: “لاحول ولا…! چه زن مکار و منافق.” واقعاً این زن یک شیطان در لباس انسان بود. مادر سونیا بیخبر از همه چیز، دعوت آنها را پذیرفت. نیمرخ به سویم نگاه کرد و گفت: خواهرجان! خوب میشود یک شب دیگر هم میباشیم. چیزی نگفتم و با خندهٔ ساخته گی رضایت خود را نشان دادم. آنروز را با عالمی پریشانی گذراندم. شام مردهای خانواده آمدند و بعد از صرف غذای شب، ساعتی از اوضاع و احوال کشور صحبت کردند. خسر سونیا به صورت غیرمستقیم به ما اخطار داد، که “فلان شخص خود را همرای مه زد، تمام خاندانش را به یک اشاره در زندان انداختم، فلان شخص را چنین کردم و چنان کردم.” خواهرم بدون اینکه منظور او را درک کند،حرفهایش را تأیید میکرد: بله، خوب کار کردید! اما قلب من از اندوه و غم فشرده میشد. چون میدانستم که او غیر مستقیم ما را تهدید میکرد.
ناوقت شب شده بود و هرکدام برای استراحت رفتند. خواهرم بدون کدام تشویش، همینکه در بسترش استراحت کرد، صدای خُر و پُفش بلند شد. اما من خواب نداشتم چون ماهی می تپیدم و پُشت و پهلو میشدم. دهها سوال ذهنم را مشغول کرده بود. ناوقتهای شب، برای رفع حاجت از اتاق بیرون شدم. ناخودآگاه گوشهایم را تیز کردم. بازهم صدای پچ پچ به گوشم رسید. کنجکاو شده بودم. میدانستم، نباید سخنان آنها را گوش میگرفتم، زیرا دزدانه شنیدن و گوش گرفتن سخنان دیگران گناه عظیم است. با وجود آن به طرف صدا نزدیک شدم، دیدم باز هم خشو بدگویی ما را به شوهر و پسرانش میکند و تهمت میزند. خیلی ترسیده بودم. با تن لرزان و دل خونین، دوباره به بسترم برگشتم. خدا شاهد است که تا سحر نخوابیدم. در دلم بر چنین زنی که در ظاهر فرشته و در باطن یک شیطان بود، نفرین میفرستادم.
شما را چه دردسر بدهم. صبح هنگام صرف صبحانه، خشو باز هم شیرینزبانی میکرد، اما در چهرهٔ مردان خانواده کینه و نفرت دیده میشد. اعصابشان خراب، چرتی و سودایی به نظر میرسیدند. به طرف خواهرم، مادر سونیا، دیدم که چه خوب بیخبر چای مینوشد و قصه میکند. در دل گفتم: ای کاش! من هم حرفهایشان را نشنیده بودم و مثل خواهرم به شیرینزبانی این زن شیطانصفت فریب میخوردم و راحت میبودم.
هنوز دسترخوان صبحانه جمع نشده بود، که خواهرم شروع کرد به تشکر و سپاسگزاری. روی خود را بهطرف خسر سونیا دور داد و با لطف و مرحمت از او اجازه خواست،که به اجازه شما سونیا جان و طفلش را برای چند روز با خود به شهر کابل میبریم و ادامه داد، “شب جمعه بخیر شما با فامیل و اقارب نزدیک دعوت هستید، بخیر خانه ما تشریف بیاورید.ما تصمیم داریم برای سونیا جان و مسعود جان محفل پایوازی برگزار کنیم و به افتخار تولد نواسه ما محفل(چله گریز) بگیریم. همهٔ تان از طرف پدر سونیاجان دعوت… حرفش تمام نشده بود، که خسر سونیا با اعصاب خراب به فحش و ناسزا گفتن شروع کرد: شما حق ندارید سونیا را به کابل ببرید تا اجازهٔ شخص خودم نباشد… خواهرم وارخطا شده و زبانش بند آمده بود. ب-به-تو-چ-چه کرده؟ حیران شده بود، که خسر سونیا را چه شده است و چرا با او چنین رفتار میکند.
سونیا با صدای بغضآلود گفت: “من باید بروم، یک سال و چند ماه است، که روی پدر، برادر و خواهرانم را ندیدهام… هنوز حرفش تمام نشده بود، که مسعود چاینک نیکلی پُر از چای را بر فرق سونیا کوبید. سر و روی نازک سونیا پر از آبله شد.
من و خواهرم ترسیده بودیم و هردو میلرزیدیم. فریاد زدم، به لحاظ خدا! سونیا را به شفاخانه ببرید. خشو صدا زد: “لازم نیست، در خانه بهتر خوب میشود.” صدای جیغهای سونیا بلند و بلندتر میشد: “وای سوختم! خشو به دختر خود گفت: “او دختر! یک چند دانه کچالو از آشپزخانه بیار. ” کچالوها را خورد کردیم و روی سوختگی بستیم.
ننوهای سونیا با عصبانیت رو به ما کردند و صدا زدند: “هرچه زودتر گورتان را گم کنید، شما مردم بد قدم و نحس هستید! از روزی که دخترتان در خانهٔ ما آمده، ما دم خوش نزدهایم.” خشو با بسیار خونسردی، گویا هیچ آبی از آب تکان نخورده باشد، به طرفشان نگاه کرد و گفت: “دخترهایم این چه حرفی است، که میگویید! بروید به کارهای خانه برسید، که امروز سونیا سوخته کار نمیتواند.
دود از دماغم برآمد و در دل این زن را نفرین کردم و به این زن شیطانصفت لعنت فرستادم. به خواهرم گفتم: “برویم! اگر یک روز دیگر این جا بمانیم، میترسم دختر را… ” حرفم تمام نشده بود که خواهرم با چشمان پر از اشک از جایش بلند شد و هر دو از آن جهنم خانه بیرون شدیم. در موتر سرویس 303 سوار شدیم و به طرف کابل آمدیم. خدا شاهد است که تا خود کابل هردو گریستیم.
وقتی به شهر کابل رسیدیم. مستقیماً با خواهرم به خانهٔ شان رفتیم. حیران بودیم، که برای پدر سونیا چه بگوییم. پدر، خواهر و برادر سونیا منتظر بودند، که بعد از یک و نیم سال سونیا و نوزادش را ببینند…
تمام واقعیتها را از پدر سونیا پنهان کردیم و برایش گفتیم: بخیر چند روز بعد سونیاجان با شوهر خود میآید. پدر سونیا اندوهگین بسوی ما نگاه کرد و چیزی نگفت. خواهرزاده هایم به اتاق های خود رفتند. پدرش پرسید: “چه خبر است؟ سونیا خوب بود؟” خواهرم میخواست چیزی بگوید، من مداخله کردم:“شیرآغاجان! خیر و خیرتی است، سونیا شکر خوش و خوشحال است. چند روز بعد میآیند…”
من خداحافظی کردم و به طرف خانهٔ خود رفتم.
زنان و دختران همه منتظر و مشتاق بودند، بدانند آخر چه شد. یکی از آنها سونیا را مخاطب قرار داد و پرسید: “بعد از آنکه مادر و خالهات رفتند، با تو چه کردند؟” همه به طرف سونیا که چُرتی و سودایی سرش را بر شانهٔ خاله اش تکیه داده بود، نگاه می کردند. صدا زدم: “سونیا جان! حوصله داری؟” سرش را بلند کرد، چشمان اشکآلود و سرخشدهاش را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و گفت: “آری! هنوز آبلههای روی و دستانم خوب نشده بود، که به تحریک خشو و ننوهایم، خسرم تا توانست مرا زیر مشت و لگد گرفت. هرچه عذر میکردم و میگفتم: “گناهم چیست؟” زیادتر و شدیدتر لتوکوب میکرد و خشویم صدا میزد: “وی! وی! توبه خدایا! چه دختر زبانباز.”
بعد از آن، هر روز به بهانه های مختلف مرا لتوکوب میکردند. حالا که با خود فکر میکنم، لتوکوب آنها به خاطری بود که مانع آمدن فامیلم شوم. آن ها نمیخواستند، حتی سال یک بار هم فامیلم به خانهشان رفت و آمد کند.
آری! شب و روزم با درد و رنج سپری میشد. از فامیلم احوالی نداشتم. اگر گاهی پدر یا مادرم با من تماس میگرفتند، خشویم فوراً تلفن را از دستم میگرفت، در جوابشان میگفت: سونیا جان خیلی خسته شده بود، همراه مسعود جان به شهر رفتند. برای گردش و هواخوری.
بعد از اینکه پسرم شش ماهه شد. مسعود خواست، در یکی از شبها در اتاق ما بخوابد. همان شب پسرم زیاد گریه کرد. نمیدانم شکمش درد داشت یا کدام مشکل دیگر برایش پیش آمده بود. نیمه شب خشویم آمد خیلی عصبانی بود. به من بد و بیراه گفت: “او زنکه! مادرت تنها شوهر دادن را برایت یاد داده. به تو یاد نداده، وقتی طفلت مریض است، گریه میکند، باید خودت در اتاق دیگر بروی! نگذار که شوهرت بیخواب و ناراحت شود.” بالای سر مسعود رفت، مو هایش نوازش را کرد و گفت: “پسرم برخیز، این جا خوابت نمیبرد، در اتاق دیگر بخواب.”
مسعود از همان شب اتاق خود را برای همیشه جدا کرد. من ماندم و تنهایی و با عالمی غم و اندوه. در دل می گفتم: “ای کاش پسرم بزرگ میبود و لحظاتی با من حرف میزد.”
اعضای خانواده مسعود با من حرف نمی زدند. شب و روزم مملو از غم و اندوه بود. با صد ها سوال بی جواب، در حسرت دیدار والدین، خواهر و برادرم ، در فراق شان اشک می ریختم.
نمیدانستم چرا با من چنین رفتار میکنند. بالاخره، روزی متوجه شدم، خشویم با مسعود گرم قصه بود. خشویم گفت: “صد بار به پدرت گفتم که برود، برادرزادهام زرمینه را برای مسعود خواستگاری کن. گفتم : آخر او از خودم است، آبروی مرده و زندهام است. مگر پدرت به حرف هایم گوش نکرد. کار دل خود را کرد. هی میدان وطی میدان رفت و رفت ، از شهر کابل این دختر را آورد. قدرتی خدا از روز اول قوارهٔ ای دختر سرم خوش نخورده.” مسعود مثل این که جادو شده باشد، هیچ چیزی نمیگفت و خاموشانه مادرش را نگاه میکرد.
در یکی از روزها که فرصت اندک حرف زدن با شوهرم را یافتم، برای شوهرم گریه کردم و گفتم: “گناه من چیست؟ چرا با من اینطور رفتار میکنید؟” سر خود را پایین انداخت و گفت: “ما هرگز در مقابل حرف مادر چیزی گفته نمیتوانیم. هر چه مادرم بخواهد همان میشود.” با گریه و زاری گفتم: “پس چرا با من ازدواج کردی؟” چشمانش اشکآلود شد، خاموشانه به طرفم نگاه کرد و رفت. از آنروز به بعد شب و روز در خفا اشک میریختم و میگفتم: خدایا! این چه تقدیری است که به من دادهای؟ از بام تا شام کارهای خانه را انجام میدهم. اما کسی از من خوش و راضی نبود.
هریک شان مرا توهین و تحقیر میکردند. در یکی از شبهای تابستان، شوهرم ناوقت به خانه آمد. خسرم او را به خانه راه نداد و او را از خانه بیرون کرد. از ترس، چیزی نگفتم. فقط توانستم در اتاق خود بروم و گریه کنم. فردای آن روز وقتی که شوهرم به خانه آمد، خیلی پریشان بود. خواستم با او همدردی کنم، اما او به من چیزی نگفت. روزها با برادرانش بیرون میرفتند و شام برمیگشتند. یک شب متوجه شدم، که مسعود با پدرش جر و بحث دارند. هر لحظه صدایشان بلندتر میشد. همینقدر شنیدم که خسرم میگفت: “پول های مواد را و خود مواد را کم می آوری.” از شنیدن این حرف، دانستم که آنها قاچاقبر مواد مخدر هم هستند. چند ماه از این واقعه گذشت. شوهرم روز به روز لاغر و پریشانتر میشد. یک شب، خسرم با مشت و لگد مسعود را از خانه بیرون کرد. خسرم از خشم میلرزید. با عصبانیت گفت: “برو گم شو! توپودری، معتاد، دیگر در بین ما جای نداری. اگر رئیس صاحب خبر شود، برایم آبرو نمیماند، من اعتبار خود را از دست میدهم.”
خسرم، آمدن مسعود را به خانه قدغن کرد و اخطار داد: “کسی حق ندارد به وی کمک کند.” از اینرو، گاهی که از طرف روز میآمد، مادر و خواهرانش او را اهمیت نمیدادند.
مسعود چند بار دزدانه دور از چشم پدر به خانه آمد، سر و وضع ژولیده و خراب داشت. به مادر و خواهرانش خیلی عذر و زاری کرد. اما کسی او را از ترس پدر داخل خانه راه نداد. مسعود که دیگر ناامید شده بود، هرگز نیامد و برای همیشه ناپدید شد. مادرش هر وقت مرا دشنام و ناسزا میداد و میگفت: قدمت شوم بود، پسر نازنینم از دست تو دیوانه و از زندگی بیزار شد.
در دل میگفتم: نخیر! مداخلهٔ خودت باعث شد، که مسعود چنین شود.
خشویم هر روز بیخ گوش خسرم می گفت: سونیا بد قدم و نحس هست. سرانجام، خسرم، طفل یک و نیم سالهام را گرفت و مرا از خانه بیرون انداخت. به یکی از نزدیکانش وظیفه داد، که مرا به کابل (خانهی پدرم) تسلیم دهد. خیلی گریه و زاری کردم که مرا از بچهام جدا نسازید، قبول نکردند… .
صالحه محک یادگار