زبان و ادبیات

شعری  برای   دو  هزار سال بعد از عصر   شاعر

نقبی بسوی نور

شما ای رهنوردانِ دیارِ نور!

که چون پروانه ها آزاد می گردید

دلی فارغ زغم دارید وهر سو شاد میگردید

درین جا رنگِ تان یکسر همانا رنگِ بیرنگیست

نه رنگِ جنس تاجِ فخر دارد پیشِ تان نی جلد

چه خوشبختیست آری زندگانی در دیارِ تان

که همچون عصرِ من دیوانگی ها نیست کارِ تان

من از این تیرگی نقبی به سوی نور خواهم زد

پیامی می بَرَم سوی شما زین خانۀ تاریک

جهان هرگز مخوانیدش

مگر دنیای ما این خانۀ دیوانگان روزی

فروزان میشَوَد از آتشِ عدلِ ستم سوزی؟

پیامِ من ــ پیام شادمانی نیست

پیامِ دردِ جانکاهی روانسوز است

بگویید از کدامین دردِ خود من سر کنم فریاد؟

زباغِ زندگانی سخت آسان می بُرند هیهات

نهالِ عشق وشادی را،

به یک پُف می کُشند هر سو،

چراغِ نور بخشِ آرزومندانِ هستی را

ازین مُرداب، جُز خون وکثافت نیست در بارم

دماغ آزُرده ام، زین بوی طاقت سوز بیمارم

چه دُشوار است، “انسان” زیستن این جا

دراین مُرداب دامان از نجاست ها فراچیدن

به خونِ دیگران دستی نیالودن

وبر تابوتِ آزادی

نشستن لحظه،لحظه گریه سردادن

زتیرِ خونچکان هر سو

قناری های گُلشن را فروغلتان به خون دیدن

شما ای رهنوردانِ دیارِ نور

به شُکری آن که شهری این چنین دارید

به شُکری آن که از جنگ کژ اندیشی همه فارغ

زهردم زندگانی لذتِ جاوید می گیرید

زن و مردِ شما همچون پرستو های بی آزار

زعشقی فارغ از نیرنگ سرشارند

اگر از سنگِ غم بشکست باری شیشه قلبی

تسلی گیرد از هرگوشۀ گیتی سراغش را

نماید آبِ صد مهر وصفا سیراب باغش را

نسوزد روی کس شام وسحراز سیلی تبعیض

نَبُرّد شاخِ سرو تازه رس را اَرّۀ بیداد

ندرّد جامه های غنچه را بادِ ستم بی باک

نریزد در پیاله خونِ دیگرغیرِ خونِ تاک

به سوی نالۀ خونینِ من گوشی فرا دارید

من از این تیرگی نقبی به سوی نورخواهم زد

که تا دربزمِ تان فریاد خود سازم طنین افگن

شما هرچند از دردِ دلم چیزی نمیدانید

ولی من از دلِ این تیره شب نالان همی گویم

که من از آدمیخوارانِ عصرِ خویش بیزارم

دلِ نازک تر از گــــُلبرگِ من خون می شَوَد هردم

چو می بینم که انسان قاتلِ انسانِ دیگر است

جهان تالابِ خون از برق تیغ وزخم خنجر است

چه شب ها تا سحر گاهان،

که من با شور وشوقِ زرگرِ ماهر تراشیدم

نگینِ آرزو بهــــــرِ تو ای انگشترِ فردا

شما ای رهنوردانِ دیارِ نور

شما ای ساکنانِ سرزمینِ شادمانی ها

گوارا بادِ تان این ناکجا آبادِ دور ازما

گوارا بادِ تان این باده وین صُبحِ طرب افزا

م.ا. نگارگر

شبِ پانزدهم دسمبر ۱۹۸۸شهرِ پشاور، پاکستان

مطالب مشابه

Back to top button