روز ملنگ و شب پلنگ
فرید شخص خائن وعوام فریبی بود. ظاهر آرام ونرم او هزاران خانه و کاشانهٔ مردم را به تباهی کشانده بود. او در بین قوم، خویش و مردم محلهٔ خود به نیک نامی و امانت داری معروف بود. یک عادت خراب که ما مردم داریم اینست که از خود نمیپرسیم، که همین شخص کی و چیکاره است که در موتر های سیاه لکسس و فوررنر چکر می زند؟ فقط یک آدم پولدار را که دیدم بر دست و پایش بوسه زده او را محرم خانه و زندگی خود می سازیم.
فرید چند بار به حج بیت الله رفته بود. هر کدام حاجی صاحب گفته دور و برش می گشتند. او را در تمام محافل خود در صدر مجلس جا داده و احترام خاص برایش قایل بودند.فرید سال چند محفل ختم و خیرات در خانه اش برگزار می کرد و اقوام دور و نزدیک را با خانواده های شان دعوت میکرد.
در یکی از همان محافل فرید به عجله داخل اتاق خواب خود رفت. پسر مامایش حسیب که در اتاق جوار آن بود ناخاسته حرف های فرید را شنید که برای کسی هدایت می داد. فرید در خلال صحبت های خود دفعتاً عصبانی شد و فریاد زد: مراعات نکنید؛ در شقیقه اش فیر کنید که جا بجا شود. حسیب وارخطا شده در دل گفت: لاحوالله! این پسر عمه ام که در ظاهر یک فرشته معلوم می شود، در باطن یک حیوان درنده بوده وما خبر نبودیم.
حسیب از همان شب بالای فرید مشکوک شد. با خود گفت: حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است.
حسیب رفت و آمد خود را با پسر عمه اش فرید زیاد کرد و وقت و نا وقت یک سری به منزل او می زد. در یکی از روز ها که کسی در خانه نبود حسیب آرام و بیصدا از پله های زینه بالا رفت و هنوز به منزل دوم نرسیده بود، شنید که فرید در تلفن با کسی صحبت کرده میگوید: “من شما را در مقابل معاش هنگفت استخدام کرده ام که از خود شایستگی و مهارت نشان بدهید. شما یک بچه کوچک را فرار داده نتوانستید؟”
نمیدانم از آنسوی خط چه گفته شد: فرید فریاد زد: “بی ادب به کدام جرأت، اسم خصوصی مرا یاد می کنی؟” تون صدای خود را تغییر داد و مثلیکه دهن خود را کج کرده باشد گفت: “ظالم خان صاحب! مرگ خاک بر سرت همراه ای ظالم خان گفتنت، صد بار گفتم : این اسمم را در هر جا یاد نکن.”
حسیب آرام و بیصدا از پله های زینه پایین شده در روی صُفه ایستاد شد و سرفه کنان از پله ها بالا رفت.
فرید خنده کنان سر راه حسیب ایستاده شد و صدا زد؛ هو! والله و بالله ! بچه ماما جان! همین لحظه بیادم بودی. خوب شد آمدی من هم از تنهایی خسته شدیم. حسیب سلام و علیک کرد و با فرید یکجا داخل سالون شدند. حسیب نیمرخ بسوی فرید نگاه کرد و پرسید: خیرت باشد! چرا تنها هستی مثلیکه اولاد ها به مهمانی رفتند؟
فرید شانه های خود را بالا انداخت و تون صدای خود را تغییر داد و گفت: والله حسیب جان! اوضاع وطن، روز به روز خراب میشود. اولاد ها را به ترکیه فرستادم. خدا زوال نکند دست ما به دهان ما می رسد. پول ارزش ندارد، خدا ناکرده اولاد ها را چیزی نشود، درد اولاد مغز استخوان آدم را سوهان می کند. فرید به آشپزخانه رفت و حسیب با خود گفت: عجب این قدر پول و سرمایه را از کجا کرده ای؟ این بدبخت! از پدر پدر نه ملک داشت و نه جایداد. حتماً مانند صدهای دیگر از خون یتیم و بیوه و از راه های ناروا بدست می آورد.
فرید دو گیلاس جوس سرد آورد و هردو ساعتی در باره اوضاع وطن صحبت کردیم. من خدا حافظ گفته به سوی خانه رفتم. اسم ظالم خان در گوش هایم طنین می انداخت.
ظالم خان! اختطاف پسر، استخدام به معاش هنگفت، در شقیقه اش بزن! آه خدایا! این چه جریان دارد که ما مردم خبر نداریم، خورد و بزرگ احترام این خائن را می کنند. من بار بار از خود سوال می کردم، که فرید چه کار و چه مصروفیت دارد؟
در یکی از روز ها من و خانمم با پسرم صمیم در ایستگاه مقابل فروشگاه بزرگ افغان، منتظر سرویس های شهری بودیم و از سرویس خبری نبود. موتر تونس سر رسید دریور صدا زد ما برای یک نفر جای داریم. ما مجبور در کنار جاده منتظر ایستاد شدیم.
فرید در موتر فوررنر سیاه سوار بود و در پیش پای ما بِرک کرد. شیشه کلکین موتر را پایین کرد و صدا زد: بخیر! بچهٔ ماما جان! بالا شوید که برسانم تان.
من هم بدون تعارف در سیت پیشرو، پسرم وخانمم در سیت عقب نشستند. فرید با لبخند ملیح همراه پسرکم صمیم سر صحبت را باز کرد و در آیینه عقب نما، طفلک را می دید و سوال می کرد قند کاکا اسمت چیست؟ پسرکم که خواب آلود بود به بی حوصله گی گفت: صمیم!
فرید بار بار سوال می پرسید و طفلک نیمکله جواب می داد تا بلاخره به خواب رفت. من متوجه بودم که این رزیل به بهانهٔ پسرم در آیینه عقب نما خانمم را تماشا دارد. خانمم یک زن شریف و چشم پاک و دل پاک دارد. وجدان قوی دارد او هرگز حاضر نمی شودکسی بسویش نگاه کند. دلم جمع بود خانمم خیلی سنگین و با حیا است. باز هم احساس کردم تمام بدنم می لرزد. دلم می خواست که سر فرید را چند بار به اشترینگ موتر بزنم.
عقل برمن نهیب زد و برایم هوشدار داد، “دستت را به خون کثیف این خائن آلوده مکن!” در صدد آن باش که چهره سیاه وپلیدش را افشا کنی.تا درسی باشد برای نسل جوان که بالای هرناکس اعتماد نکنند. فرید بار بار سوال کرد صمیم جان را خواب برد. خانم به احترام گفت: بلی. مگر این مرد مکار دست بردار نبود. متواتر از شیرین زبانی و زیبایی صمیم تعریف و تمجید میکرد و به بهانه سر گپ را با خانمم باز میکرد. من به بهانهٔ پسرم دفعتاً به عقب نگاه کردم. خانمم از پنجره بیرون را نگاه می کرد. اصلا به حرف های فرید گوش نداده بود.از این روش خانمم خیلی خشنود شدم.
بلاخره به منزل رسیدیم، از فرید تشکرکرده گفتم: در همین چهاراهی پیاده میشویم. فرید جدی شد و گفت: در این وقت شب با خانم و بچه ات چرا باید پیاده بروی. تا دم منزل شما را می رسانم. من هرقدر خواهش کردم واصرار ورزیدم که شما به تکلیف می شوید ولی فرید به سرعت موتر افزود وچهاراهی میدان هوایی را دور زد و به طرف جاده هواشناسی روان شد و در سر کوچه فرعی موتر را برک زد و صدا زد:“حسیب جان! صبر کن تا دم درب خانه شما را همراهی کنم. درین اواخر امنیت چندان خوب نیست ده گیر کدام شخص ظالم نیفتید.”
کلمه ظالم خان در گوش هایم طنین می انداخت. در دلم غوغا برپا بود. دم دروازه فرید بسیار با محبت مرا را در آغوش کشید و طبق عادت لبخند زد و خواهش کرد که یگان شب یاد مرا کنید و صمیم جان را گرفته بیائید و مرا هم از تنهایی نجات داده از گذشته ها و دوران خدا بیامرز مامایم و مادرم قصه کنیم. فرید خدا حافظی کرد و روان شد.
صمیم که در آغوشم بود از خواب بیدار شد و صدا زد: کاکا جان! خدا حافظ. فرید که چند قدم رفته و دور شده بود برگشت و با محبت یک نوت هزار افغانی را بدست صمیم داد و با محبت رویش را بوسید. خدا حافظ گفته رفت.
خانمم لبخند زد و گفت: چه شخص شریف و مهربان. من خیلی ناراحت و در گیر دهها سوال بی جواب بودم.
فردای آنشب نزد یکی از دوستانم که در دفتر جنایی کار میکرد رفتم و همه صحبت هایی که ناخواسته شنیده بودم برایش قصه کردم. او در پاسخ برایم گفت من آمربخش را در جریان می گذارم. من برایش گفتم که: اکبر جان قرار شنیده گی سر همین آمرها و مقامات ارشد تان اعتبار نیست. نشود که هر دوی ما را دست بسته در دست ظالم خان بدهد.
اکبر خندید و گفت مطمئن باش، انسان های شریف زیاد اند که علیه ظالمان مبارزه پیگیر دارند. اکبر بسویم نگاه کرد و گفت: از این به بعد خود را گوشه کن و با او تماس نگیر. مبادا در دست ظالم خان اسیر شوی. من خندیدم و گفتم: او پسر مامایم است ترسی از او ندارم.
یک روز شام دوست جنایی ام بمن زنگ زد وگفت: بچه مامایت بالایت پلان کرده که امشب دنبال تان بیاید. من بلند خندیدم و گفتم اکبر جان شوخی ات بی مزه بود مرا نترسان.
اکبر هر چند اصرار می کرد که هر چه عاجل با خانم و پسرم خانه را ترک کرده بیرون شوم، به سخنانش ادامه داد. دلت جمع باشد، وارد ما خانه شما را تحت مراقبت دارد ترا با زن و فرزندت به جای امن انتقال می دهد. من بلند تر خندیدم و گفتم: برو برادر یگان تای دیگر را بترسان. گوشی را خاموش کردم.
ساعتی نگذشته بود که صدای فیر تفنگ بگوشم رسید. از جا برخاستم با خود گفتم مثلیکه حرفهای اکبر راست بود. صدای ترپ ترپ پا و بعداً سر و صدا شنیده شد. دفعتاً یک آرامی مطلق حکمفرما شد. خواستم از اتاق بیرون شوم در همین لحظه دروازه کوچه به شدت کوبیده شد. وارخطا شده بودم دوان دوان خود را به عقب دروازه کوچه رساندم و پرسیدم، کیستی؟ صدای اکبر را شناختم دروازه را باز کردم. گفت لباس هایت بپوش بیا برویم. گفتم کجا؟ خندیده گفت : پیش بچه عمه جانت.
وقتی به حوزه رسیدیم. آمر حوزه از من سوال جواب را شروع کرد.
فردای آنروز در پرده تلویزیون چهره پلیدش افشا شده بود و خودش اقرار کرده بود که: در آن شب تاریک و ظلمانی، برای افراد خود آدرس خانه پسر مامایم حسیب را داده بودم و گفتم: که مرد خانه را سر به نیست کنید. زنش را به خانه ام بیاورید و طفلک را با خود برده برای آینده پرورش بدهید.
عزیزان! فریب ظواهر اشخاص خائن را نخورید و اعتماد نکنید.حالا دانستید،که اشخاص خائن ظاهرعوام فریب دارند، آنها روز ملنگ و شب پلنگ هستند.